#رج_زدن_های_زندگی_پارت_56
واي خدا امروز روز مرگ منه ...عزرائيل رو برام بفرست که نميتونم مرگ دختر روياهام رو ببينم
با خودم عهد کردم نزارم زن اين مردتيکه ء قل چماق بشه ...نميزارم ...حتي اگه شده به قيمت جونم ....مصطفي ميناليد ..داد ميزد ...رژه ميرفت.... از چپ به راست ...از راست به چپ ...غر پشت غر ...داد وقال پشت سر هم .....
مثل يه فشفشهءروشن درحال انفجاربود ...انگار تمام هستی اش به باد رفته و کاری از دستش بر نمییاد ...
شوهر اينده ام زده بود زير همه چيز و کل شيش مليون روتلکه کرده بود ...ته دلم سور وسات جشن به پا بود
نگاهم به قاب پنجره افتاد .....حتي از همونجا هم ميتونستم توحيد رو تجسم کنم ....که خم شده روي دفترهاشو داره درس ميخونه ..ولي با يه تفاوت ....اينبار لبهاش ميخنده ..
ميدوني چرا ؟...چون من مال اونم واون کاري کرد که مال اون باقي بمونم ...
فکرشو کن ...حالا من موندم وگره هاي قالي ...
تا حالا نميدونستم همين که فقط گره ميزنم ودهنم رو جلوي مصطفي بسته نگه ميدارم چه نعمت بزرگيه ....ولي حالا ميدونم وقدر نعمت رو ميدونم ...
ديگه نبايد ناشکري کنم ...حالا ميدونم که همين الان هم خوشبختم ...به قولي
شکر نعمت نعمتت افزون کند... کفر نعمت از کفت بيرون کند ...
زندگي من شده بود مصداق بارز همين يه جمله ...
اونقدر ناشکري کردم واه وناله.... که خدا يکي مثل شوهر اينده ام رو جلوي راهم گذاشت که قدر عافيت رو بدونم ...
romangram.com | @romangram_com