#رج_زدن_های_زندگی_پارت_55

روزي که پاشو گذاشت تو خونه مرگ عالم وادم رو جلوي چشمهام ديدم ..خدايا امروز اخرِ زمون بود ومن نميدونستم؟ ...

کسي بهم خبر نداده بود که مرگ روياهام همين امروزه ..

اگه ميدونستم ....تمام شبهايي رو که بي خبر چشم روهم ميزاشتم وبا روياي ماندني شبم رو سحر ميکردم بيدار ميموندم وتاخود صبح پلکهامو باز ميزاشتم وزل ميزدم به پنجرهءخالي از حضور ماندني ...اينجوري حداقل پيش دلم شرمنده نبودم ...

ياد نگاه دريده اش که ميفتم تمام بدنم از حرص شروع به لرزش ميکنه ...

اين مردک لجن ..با اون شکم گنده اش ودستمال يزدي چروکش حالم رو بهم زد ...

بيچاره ماندني چه طوري ميتونست يه عمر کنار اين ديوس ...که از همون اول ....نگاه خريدارش سر تا پاي ماندني رو ديد ميزد سر کنه ؟

خونم به قليان دراومد ..ميخواستم با دستهاي خودم خفه اش کنم ..اخه دست گذاشته بود رو گل لالهء من ..روي نفس من ...روي شريان حياتي من ...

چه جوري نگاه منو ديد واز کنارم ساده گذشت؟ ...چه جوري تونست به اين همه عشقم يه تيپا بزنه وبره؟ ...واقعا حسم رو نميديد يا ميديد وبه روي خودش نمياورد ...؟

اين جوري نميشد ...تا حالا فکر ميکردم ممکنه با شوهر اينده اش خوشبخت بشه ..ولي الان... حتي يه درصد هم امکان خوشبختي نداشت ..حتي يه درصد ...

مگه ميشه زن يه بي همه چيز ....که حتي از ديد زدن اکرم خانوم هم ابايي نداره بشي وبا جون ودل بعله رو بدي ؟

مگه ميشه زير تن وبدنِ اين مردک مشمئز کننده باشي واحساس خوشبختي کني ....؟

مگه ميشه هم خوابش بشي وازخودت متنفرنشي ؟


romangram.com | @romangram_com