#رج_زدن_های_زندگی_پارت_53
من به پايان دگر نينديشم ...
که همين دوست داشتن هم زيباست ...
-بسه توحيد... تا دوهفتهءديگه قرار ازدواج کنم ..گفتن اين حرفها دردي رو دوا نميکنه ...
-ماندني ...؟
-برو توحيد ...بهتره هردو گذشته رو فراموش کنيم ...
-من نميزارم ..نميزارم به زور شوهرت بده ..ماندني تو مال مني ...اين همه زحمت نکشيدم که دودستي تقديم کس ديگه اي کنم ..
چرخيدم ..رنگهاي دامنم هم باهام چرخيد ...ولي چرا اينقدر مات هستن ...؟چرا ديگه نميدرخشن ...؟چرا ديگه هيچ چيز زيبا نيست ...؟چرا چشمهام ميسوزه؟ ...چرا قلبم تير ميکشه ..؟
-بسه .... بسه توحيد ...ديگه هيچ کاري از دست کسي بر نميياد ...اقا بالا سر اينده ام هشت ميليون منو خريده ..هر کاري کني بازهم من جزو اموال اون به حساب ميام ...
تو دلم پچ پچ ميکنم
توروخدا چشمهاتو رو من ببند توحيد ...خودتو درگير زندگي لجن من نکن ..
بي اراده به سمت اون دوتا اطاق لونه موش راه مييوفتم ..
دلم اونجاست... قلبم اونجاست ...تو يه قدميم ...ميدونم اونقدر نجیبِ که تا خودم نخوام از همون يه قدم ت*ج*ا*و*ز نميکنه ...
romangram.com | @romangram_com