#رج_زدن_های_زندگی_پارت_51

-ماندني بيابيرون ..تا نگي اينجا چه خبره از جام تکون نميخورم ...ماندني ؟

-برو دختر گلم ..برو مادر ...برو باهاش حرف بزن ..توحيد عصبانيه ..يه موقع خداي نکرده يه کاري ميکنه دودش تو چشم خودمون ميره ها ...

نگاهم همچنان به لبهاي مامانِ وگوشهام به صداي قدمها وذهنم پي اون خنده هاي از ته دل ..

همون خنده هايي که قدرشو ندونستم وبازهم ناشکري کردم ..همون خنده هايي که ميدونستم يه روزي برام شر ميشه ...همون نگاه هايي که دلم هنوزبراشون پر ميکشه ...

قلاب از دستم ميوفته ...باخودم تکرار ميکنم ..چي بايد بهش بگم ؟چه جوري ساکتش کنم ؟چه جوري مهر سکوت روي اون لبها بنشونم ...

با اضطراب دستهام روباز ميکنم وبه سمت در ميرم .. ..

قدمهاي توحيد درجا استپ ميکنن ..

-ماندني ...؟

-سلام ..

-سلام ...جريان چيه ؟مامانم چي ميگه ؟هان ...؟

يه نفس عميق ميکشم ...گوشهءدامنم رو توي مشتم ميگيرم .. تو ميدوني زدن اين ضربه چقدر سخته ...؟ولي بايد بزنم ...اين ضربهءاخره...اصلا ضربهءديگه اي درکار نيست که بخوام محکمتر بزنم ...

...اخرين ضربه رو محکمتر بزن ...


romangram.com | @romangram_com