#رج_زدن_های_زندگی_پارت_50

باز با خودم ميگم ....همون بهترکه رفت ....طاقتش رو ندارم ..طاقت ديدن نگاهشو ندارم ..نميخوام بفهمه وشر به پا کنه ...نميخوام

توحيد ...برو ..برو ودست از سر من بردار ...تو ديگه حتي تو روياهامم شهزادهءمن نيستي ...

تو ديگه هيچ چيز وهيچ کس من نيستي ...تو ديگه عشق من نيستي ...نوردوديدهءمن نيستي ...نفسم نيستي ...

يعني هستي ...ولي نبايد باشي ...نبايد با تو زندگي کنم چون اين کار يه خيانته ...خيانت به شوهر جديد ...خيانت به صاحب جديد ...

اي خدا ...نميتونم ...به بزرگي خودت نميتونم ...

نميتونم عکس توحيد رو پشت پلکهام داشته باشم و نگاهم رو از عشق يکي ديگه تر کنم ...خدايا نميتونم ...





چشمهام رو ميبندم ..توحيد عصباني ولجام گسيخته پشت در رژه ميره ..

چي بهش بگم ؟خدايا چي بگم ؟بگم اره راسته ..قراره شوهر کنم ..بگم ...! خدايا آخه چي بگم ... ؟

-ماندني... مادر برو باهاش حرف بزن ...شايد يکم اروم بشه ..

نخ رو ميبرم ونگاهم ميچرخه به سمت مامان ...


romangram.com | @romangram_com