#رج_زدن_های_زندگی_پارت_45

لخ لخ با همون کفشهاي کهنهءقديمي اش از پله ها بالا رفت ودروبست ...صداي فين فين عطيه خانوم وهق هق مرضيه هنوز به گوش ميرسيد ...

نگاهم به دست ماندني بود که کم کم شل شد واز دستم جدا ...ولي رد خون خشک شده هنوز روي دستهام باقي بود ...روي دستم جاي سه تا انگشت خوني بود که هنوز داغيش رو ميتونستم حس کنم ...





برگشتم وبراي اولين بار عصباني شدم ...داد زدم ...

-همين رو ميخواي ؟اين که اونقدر بزنتت تا جون بدي ...؟چرا جلوي اون زبون وامونده ات رو نميگيري ماندني ؟تاکي ميخواي زير دستش کتک بخوري وهق بزني ...؟

مامانم اخطار داد... توحيـــد ...اهميت ندادم ...

ماندني با چشمهاي اشکي وصورتي خيس زل زده بود به من ...

-راضي شدي ماندني ؟...بهت اولتيماتوم داد ...دفعهءبعدي درکار نيست ...به خودت بيا ...باهاش بحث نکن ...درگير نشو ...اخه احمق چي از اين کار عايدت ميشه .؟

جز اينه که تمام تنت پر از خط هاي کهنه شده ...؟جز اينِ که ديگه رمقي براي کار کردن نداري ؟ خسته نشدي از اين همه بي حرمتي ...؟خسته نشدي از اين همه زجر ودرد ؟

ماندني به خودت بيا ...تو اين خونه گوشي براي شنيدن نيست ...گوشي براي حقيقت نيست ...کوتاه بيا ماندني ...

حداقل به مادرت فکر کن ...تا کي بايد به خاطر حرفهاي تو خون دل بخوره ... تا کي بايد تو جواب بدي ومادر بيچاره ات تودهنيش رو بخوره ..؟


romangram.com | @romangram_com