#رج_زدن_های_زندگی_پارت_44
بندازش اقا مصطفي ...صلوات بفرست وکوتاه بيا ...درست نيست دست رو کمتر از خودت بلند کني ...با اينکار چيزي عوض نميشه ...فقط روي همه رو به روي خودت باز ميکني ...
هنوزبه کمربند فشار مياره تا بتونه از تو دستهام بکشدش بيرون ...ولي من اونقدر عصباني وخشمگينم که حتي اگه شده تا پاي جونم هم جلوي ماندني مي ايستم ...اينبار ديگه نميزارم کتک بخوره ...
ماندني ِمن.... سر تا پا خون الود زير پاهام افتاده بود و با اون دستهاي بي جونش ازم ميخواد که خودمو درگير نکنم ...
هميشه همين بود.... هميشه ميگفت ..
-اگه ديدي مصطفي داره من وميزنه ....اگه صداي جيغ والتماسم نميزاره که بخوابي ...يه بالشت بزار روي سرت وخودتو بزن به نشنيدن ...مصطفي مثل ديو سه سر ميمونه ...يه موقع ميزنه لت وپارت ميکنه ...اون وقت من شرمندهء شمسي خانوم ميشم ...
دلم بازهم ميگيره ...اونقدر که به فکر ديگرانه ...حتي يه درصد هم به خودش فکر نميکنه ...
صداي نالهءماندني دلم رو خون ميکنه ...ولي هنوز با چشمهاي عصبانيم ....زل زدم به اقا مصطفي ..
-بندازش اقا مصطفي ...اين رسمش نيست ...رسم جوونمردي نيست ...
خودمم ميدونم که اقا مصطفي اصلا مرد نيست که نگران جوونمرديش باشه ...ولي بازهم سعي ميکنم با زبون خوش خرش کنم ...نميخوام کار بيخ پيدا کنه وباهاش درگير بشم...درست نيست رومون تو روي هم بازبشه ...بالاخره همسايه ايم وچشمون توچشم همِ...
دستش کم کم شل شد وپائين اومد ..يه نگاه به من کرد ....يه نگاه به ماندني ...
اب دهنش رو با نفرت تف کرد رو زمين ...
-اين دفعه جستي ماندني ... دفعهءبعد ديگه با کمربند سراغت نميام ... حواستو خوب جمع کن ...چون دفعهءبعدي در کار نيست ...
romangram.com | @romangram_com