#رج_زدن_های_زندگی_پارت_40

صفحهءاول دفترم رو ميارم وبا خودکار مشکي مينويسم ..

بهترين چيز رسيدن به نگاهيست ...

که از حادثهءعشق تر است ...

ياد ندارم شبي بي فکرماندني سر شده باشه ...ولی حالا شب وروز فرقي نداره ...تمام ذهن من شده پراز اسم ماندني ...

وقتي مصطفاي بي پدرو مادر کتکش ميزنه ..خون رگهام به جوش مياد ..کاش مامان جلومو نميگرفت ..کاش به روح بابام قسم نميداد که نرم ..اگه قسمم نميداد.. مطمئنا يه بلايي سرخودم يا مصطفي مياوردم ...

واقعا به چه حقي دست روي ماندني من بلند ميکنه؟حق نداشت ...به هيچ عنوان حق نداشت ...به همهءوجود من دست بزنه ...حق نداشت زندگي منو ازار بده ...حق نداشت ماندني من رو کتک بزنه ...

از خدا خواهم شبا نگه

دامن گل را بگيرم ..

تو براي من بماني ...

من براي تو بميرم ...

کاش دست وبالمون بازتر بود.... کاش پول بيشتري داشتم....اون وقت نميزاشتم ماندني به خاطر قول هاي نامعقول مصطفي شب تا صبح وصبح تا شب بيدار بمونه و...نخ گره بزنه ...

نميزاشتم توي اون زخم هاي بريدهءدستش نمک بپاشه تا از زور درد خوابش نبره وقالي رو بتونه سر وقت اماده کنه ..


romangram.com | @romangram_com