#رج_زدن_های_زندگی_پارت_37
تو حياط راه ميرفتم ...هرکاري ميکردم دستم به دار نميرفت ...دلم ميخواد برم سر کارم ولي ..تا وقتي نفهمم از جام جم نميخورم ..بيا ديگه پس کجا موندي؟
صداي در ...
تو کسري از ثانيه برميگردم ...
-چي شد ؟
چشمهاش ميدرخشه ...نگاهش شفاف ِشفاف ...لبم به خنده بازميشه ..حرف چشمهاشو تا ته ميخونم ...مثل يه پيام مورس ...
-ميدونستم که قبولي اقاي دکتر ...
لبخندش پررنگ تر ميشه ..ويه دستش رو پشت گردنش ميکشه ...
-ايشالله يه روزي هم قبولي شما خانوم دکتر ...
هردو ميخنديم ..نگاه هامون باهم حرف ميزنه ..لبهامون بسته است ولي امان از اين چشمهاي بي قرار .. ...
شرم ميکنم ..نگاه توحيد اونقدر رنگي شده که نميتونم تو اين همه رنگ باشم وچشم نگيرم .....برميگردم ...يه استپ ميکنم ...
-شيريني ما يادت نره اقا توحيد ...
صداش تو حياط ميپيچه ...
romangram.com | @romangram_com