#رج_زدن_های_زندگی_پارت_26
مرضيه دامن مادرشو چسبيده بود وزل زده بود به باباش ..عطيه خانوم چشمهاش پراز اشک بود وگوشهءلبش خون الود ...انگار از اين ضد حمله اون هم بي نصيب نبوده ...
نگاهمو توي اطاقشون ميچرخونم ..شايد بجويمش ..ولي نبود.... هرجا بود... جلوي چشم من نبود ...
پس کجايي ؟خودتو به من نشون بده ماندني ...بزار فقط يه لحظه ببينمت تا بدونم سالمي ....ولي انگار تمام پيامهاي من به در وديوار ميخورد وگوش ماندني از شنيدنش قاصر بود
دراطاق بسته شدو نگاه من بي جواب موند ...چشمهام به کتاب ها ي جرو واجر افتاد ... ..ناخوداگاه دمپايي هام رو تابه تا پوشيدم ورفتم سراغ کتابها ..
انگار وظيفهءخودم ميدونستم که مراقبشون باشم ...اخه جاي دستهاي ماندني روشون مونده ...رد اون انگشتهاي هميشه زخمي ...رد اون دستهاي هميشه کبود
...باخودم تکرار ميکنم ..
-عيبي نداره ايشالله سال ديگه ...سال ديگه باهاش کار ميکنم وقبول ميشه ...سال ديگه ..
تنها با همين اميد بود که ريز ريز کتابهارو جمع کردم ودسته کردم ..اگه اين اميد رو هم نداشتم هيچي از من وماندني باقي نميموند ...
مامان مدام سيخونک ميزد که پاشو ...اگه ببينتت شر ميشه ....ولي اهميت نميدم ...نبايد هم اهميت بدم ... ... ..
تو اين لحظه ...اکنون ...حالا ..کتابها ....مهمترين ومهمترين چيزي بود که برام ارزش داشت ...
اين ورق هاي پاره شده ...نورچشم ماندني بود.. .نميتونستم کور سوي اميدش رو خاموش کنم ...به خاطر اين ها بود که ميخنديد وچشمهاش رنگي ميشد ...نمي تونستم ...نبايد اميدش رو نااميد کنم ..
الان فقط کتابها وکور سوي اميد ماندني برام مهمه ...نه مصطفي ...نه کمربند ...نه حتي ضرب دست مادر...هيچ کدوم مهم نيستن
romangram.com | @romangram_com