#رج_زدن_های_زندگی_پارت_25

-ولي مامان ...

-فکر ميکني ميتوني جلوي اين شمر ذل جوشن رو بگيري ؟ نرو توحيد جان....

صداي جيغ وداد والتماس ولابه مي يومد ...

-نزنش ...غلط کرد ..گوه خورد ..تروخدا نزن ...

ماندني چيزي نميگفت ...فقط جيغ ميکشيد ...

-فکر کردي نميفهمم ..؟گفته بودم حق درس خوندن نداره... نگفته بودم ...؟

پاهام ضعف رفت وهمونجا پشت به در تيکه دادم به چهارچوب ...ميدوني از قديم چي گفتن ...افرين... به سرم امد از انچه ميترسيدم ...

ترس من و ماندني... فهميدن اقا مصطفي بود... اخه چه جوري ؟چه شکلي فهميد که ماندني براي امتحان داره ميره؟ ...

در اطاقشون باز شد ...وهمزمان منم در اطاق رو چهارطاق باز کردم ..تمام کتابهاي پاره شده رو ريخت تو حياط ...

بي انصاف نميدونست با چه بدبختي اي اين کتابهارو جور کرده بودم ..

-ديگه حق نداره دور و ور اين کتابها بگرده خرفهم شد ...؟

-بعله ...بعله اقا مصطفي ..


romangram.com | @romangram_com