#رج_زدن_های_زندگی_پارت_24

-بسه توحيد ...ولش کن ..تقديرو پيشوني نوشت من اين ِکه با مدرک سيکل سرکنم ...چه کنم اينم يه نوعشه ...

................

اخرسر تمام کتابهارو جور ميکنم ...بعد از اون روز اونقدر به ماندني گير دادم که اخر سر وسوسه اش کردم ....تا درس بخونه ...

ميدونم که هوش خوبي داره ...به درس هم علاقه داره ...مطمئنم اگه يکم باهاش کار کنم قبوله ...

فقط مشکلمون مصطفي است ...اگه بفهمه ...نميدونم.... نميدونم اگه بفهمه چه اتفاقي مييوفته ...فقط ميدونم که هرجور شده نبايد بفهمه ....

کتابهارو ميدم به ماندني ...اونقدربرق خوشحالي تو چشماش ريخته که انگار تو نگاهش پرِ از اتيش بازي ...همين نگاه برام کافيه

به خودم ميگم ...نميزارم نااميد بشه ...نميزارم اقا مصطفي بفهمه ...کمکش ميکنم ....هرجور که شده کمکش ميکنم تا اين چهار سال رو بخونه اون وقت ميتونه تو کنکور شرکت کنه ...

دلم قيلي ويلي ميره ...يعني ميشه..... اخ خدا ...يعني ميشه که باشم وببينم که ماندني تو دانشگاه قبول شده ...يعني ميشه خدا جون؟... .....

ما که همسايهءاشکيم ولي با دل تنگ

گر لبي خنده کند ياد شما مي افتيم ..خودکار توي دستم بود ونگاهم روي تمرين حل نشدني شيمي ...که صداي جيغ از توخونهءاقا مصطفي بلند شد ...خودکار از دستم افتاد ...

ماندني ..؟.مامان هم مثل من نگاهش روي در خشک شده بود ...دفترمو پرت کردم وبلند شدم ...

-نه توحيد جان نرو مادر...ميدوني که اگه بري اوضاع بدتر ميشه...


romangram.com | @romangram_com