#رج_زدن_های_زندگی_پارت_21
-ولي مامان ..
-سهمش رو ميزاري کنار ...همچين ميگه مامان انگار که يه دختر بچهءشيرخوره است ...
سفره رو پهن میکنم ...بشقاب ها رو به ترتيب بزرگ به کوچيک ...مصطفي ...خودم ...مرضيه ..ميچينم
مرضيه رو کنارم ميشونم وزل ميزنم به دستهايِ مصطفي که داره تقسيم اراضي ميکنه ...به اندازهءغذاي يه بچه کنار ميزاره براي مامان ...
به هرحال بايد اون يه ذره سهم رو بهش بده وگرنه ديگه نايي نداره که بخواد براش جون بکنه ...
دلم برا بی کسی مامان میسوزه اخه این که حتی یه بچه رو هم سیر نمیکنه ...
همون اندازه براي من ويکم بيشتر براي مرضيه ...
بازهم به مرضيه حسد ميبرم ...دست خودم نيست ...مرضيه رو چشمِ مصطفي جا داره ....
غذايي که مامان با کلي زحمت درست کرده تو عرض دو ثانيه به کل غيب ميشه وظرف خالي وسط سفره جاخوش ميکنه ...
بقيهءغذاي مرضيه مونده ....ولي مصطفي ...حتي به اون هم رحم نميکنه ...
با نون خودم رو سير ميکنم ...مگه چارهءديگه اي هم دارم ؟.. چهار تاقاشق غذا نميتونه منو سير کنه ...
مامان ميياد ونگاهش به سفرهءخالي ميوفته ..خستگي توي چشماش فرياد ميزنه ودرد ازنگاهش ميريزه ...بيچاره مامان ...بيچاره مامان ...که مزد زحمتش.... يه اروغ سر شيکمه ...
romangram.com | @romangram_com