#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_98

بقیلش کردم گفتم:فدات شم گریه نکن چیزی نشده که یه خراش سطحی بود که با نصف چسب زخم برطرف شد

اون روز یسرا خیلی گریه کرد وقتی گریه میکرد اروم کردنش سخت بود کنترلی روی اشکاش نداشت
وقتی اروم شد بردمش یه مغازه و کلی تنقلات براش خریدم و باهم خوردیمش
ساعت نزدیک هشت شب بود که بردمش خونشون


از فکر اومدم بیرون ساعت هشت و نیم بود که از فکر اومدم بیرون
نسکافه توی دستم سرد شد
اینجا زیادی زمان زود میگذره شایدم من اینطور احساس میکنم وگرنه چه فرقی داره
خسته بودم و گرسنه حوصله اشپزی ام نداشتم زنگ زدم برام غذا اوردن
غذارو خوردم و رفتم تو اتاق
بعد از کلی این شانه اون شانه شدن خوابم برد

صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم

اه این دیگه کی بود بدون اینکه به صفحه نگاه کنم جواب دادم
_بله؟
صدا:قربون صدای خواب الود عشقم برم
مثل چی پریدم
_شما؟
صدا:ایینازم دیگه به این زودی صدای عشقتو یادت رفت
تازه مغزم شروع به فعالیت کرد
_باز که تو پیدات شد چی از جونم میخوای اه دست از سرم بردار
اییناز:عشقم خودتو میخوام
_خفه شو اییناز
اییناز:وا عشقم چه طرز صحبت کردنه
گوشی رو قطع کردم و رفتم تو حمام اه باز معلوم نیست چی میخواد که پیداش شده
دختره عوضی کنه حالم ازش به هم میخوره
بعد از یک دوش بیست دقیقه ای اومدم بیرون
_اخیش جیگرم حال اومد

رفتم کمد و باز کردم مثل دخترا مونده بودم چی بپوشم
بعد کلی چی بپوشم چی بپوشم گفتن یه پیرهن سفید مردونه پوشیدم با یه شلوار لی و استین های پیرهنمو تا زدم
سوار ماشین شدم و رفتم اسایشگاه و قبل از اینکه برم پیش یسرا
رفتم پیش عمو
درزدم و وارد شدم


romangram.com | @romangram_com