#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_94

یسرا:‌کمرت درد میگیره چهارساعته امینجوری خوابیدی


چهارساعت؟به ساعتم نگاه کردم ساعت هفت بود
چقد خوابیدما
_دیگه خوابم نمیاد تو خوابت میاد بخواب من باید ب،گردم خونه
نوشت
یسرا:میخوای بری ایران؟
_الان نه
یسرا:پس کی؟
بهش خندیدم و گفتم
_چیه دلت برام تنگ میشه؟
با اینکه من حرفمو به شوخی گفته بودم اما اون حدی گفت
یسرا:‌اره تنگ میشه خیلی ام تنگ میشه

_یسرا نمیرم سفر قندهار که باز برمیگردم
یسرا:راست میگی؟
_نه چپ میگم معلومه که راست میگم برمیگردم ایران و بعد از اینکه یه سری کارهارو انجام دادم باز میام اینجا پیشت

لبخند زد و سرشو انداخت پایین
قشنگ گرفتم لبخندش مصنوعیه چون اشک تو چشماشو دیدم قبل از اینکه سرشو بندازه پایین
دستمو گذاشتم زیر چونشو سرشو اوردم بالا و گفتم

_یسرا منو نگاه کن
بله حدسم درست بود گریه کرده بود
_گریه میکنی
سرشو به علامت منفی تکون داد
پوکر نگاش کردم و گفتم
_اره منم که خرم
خندید خندیدم
کشیدمش تو بغلمو سرشو گذاشتم رو سینم بوسه ای روی سرش زدم و گفتم
_مطمئن باش زود برمیگردم
دستاشو دور کمرم احساس کردم نمیدونم چرا اما محکم بغلش کردم اصلا دلم نمیخواست ازش جدا شم

چند دقیقه در همون حال بودیم اما کم کم دستام شل شدو ازش جدا شدم
_خب دیگه من باید برم فردا بازم بهت سر میزنم
قشنگ ذوق کردنشو دیدم
سرشو انداخت پایین خداحافظی گفتم و اومدم بیرون

romangram.com | @romangram_com