#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_91

چرا اینجوری شد؟
چرا یسرا گمشد؟چرا زندگی من اینجوری شد؟
انقد چرا چرا گفتم تا اینکه خوابم برد



چشم باز کردم کمرم خشک شده بود بلند شدم اما با چشمای باز یسرا رو به رو شدم
جا خوردم رو بهش گفتم
_بیداری؟
یه جوری نگاه کرد مثل اینکه بخواد بگه پ ن پ خوابم فقط چشام بازه
_حالت خوبه؟
چشماشو باز و بسته کرد و خندید
_میتونی بلند شی؟
باز چشماشو باز و بسته کرد بلندش کردم و کمکش کردم به پشتی تخت تکیه کنه
_چیزی میخوای برات بیارم؟
دستشو به طرف پنجره گرفت
دفترچه اش اونجا بود رفتم و دفتر و اوردم و دادم دستش
نوشت
یسرا:شکلات میخوام
_شکلات؟صبر کن برم بخرم دیگه
دستمو گرفت و مانعم شد با رستش زیر تختشو نشون داد
با شک خم شدمو زیر تخت رو نگاه کردم
یه جعبه بزرگ اونجا بود
اوردمش بیرون و بازش کردم وسایل زیادی توش بود
یه عالمه قلمو و رنگ زیرشون یه سری تخته بود اوردمش بیرون
یه سری نقاشی بود
همه شونم رنگ روغن بود و کنته (یه نوع پودر برای نقاشی که از زغال درست میشه)
یه جعبه کوچک دیگه هم بود اما اون قفل داشت
یه قوطی اونجا بود
بازش کردم پر از شکلات بود همون شکلاتایی که من واسش خریده بودم
قوطی رو به دستش دادم ولی هنوز چشمم رو نقاشی ها بود
_این نقاشی هارو کی کشیده؟
دستشو گرفت سمت خودش با تعجب گفتم
_تو کشیدی؟
چشماشو باز و بسته کرد
_نمیدونستم روی بومم بلدی بکشی فوق العادست خیلی قشنگ کشیدی

مگه فرزاد نگفت هیچ کاری بلد نیست؟

romangram.com | @romangram_com