#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_89
اوستا بود داشت بهم لبخند میزد
یه تصویر دیگه
یه دختر و یه پسر که شبیه اوستا بود دختره داشت میدویید دمبال اوستا
وای اینا چی بودن
خیلی از اینارو هرشب تو خواب میبینم
مثلا اون زن و مرد اون دوتا دختر که شبیه هم بودن
وای سرم داشت میترکید
اشک از چشم هام سرازیر شد نمیتونستم این سر درد رو تحمل کنم
اخ سرم داشت میترکید
دوییدم بیرون توی راه رو هیچ کس نبود
رفتم سمت اتاق استراحت پرستارا اونجا بودن با دیدنم بلند شدن
سرمو گرفته بودمو جیغ میکشیدم
بیشتر مواقع سر درد داشتم ولی دیگه نه تا این حد
پرستار ها سعی در اروم کردنم داشتن اما نمیشد سرم داشت میترکید
زبانشون هم نمیفهمیدم و این حالم رو بدتر میکرد
یکیشون یه جمله اشنا گفت
فقط فهمیدم که منظورشون فرزاد بود
فرزاد شیفت بود؟
بعد چند دقیقه فرزاد با ترس وارد شد
نفس نفس میزد
داشتن حرف میزدن اما من نمیفهمیدم هیچ وقت توی این پنج سال سعی نکردم فرانسوی یاد بگیرم
بردنم تو اتاق و دستامو بستن به تخت یه سرم بهم وصل کرد که فکر کنم ارام بخش بود
کم کم چشم هام سنگین شد و خوابم برد
از زبان اوستا
صبح که چشم باز کردم باز دلشوره داشتم
نمیدونم باز قراره چه اتفاقی بیوفته
یه حسی بهم میگفت یه اتفاقی قراره بیوفته یا شایدم افتاده
وای داشتم دیوونه میشدم
هیچی از گلوم پایین نمیرفت ولی باید میخوردم وگرنه پس میوفتادم به زور یه فنجان قهوه و کیک خوردم
بعد سریع حاضر شدم و راه افتادم سمت اسایشگاه
این مدت جز راه اسایشگاه تا خانه خانه تا اسایشگاه جای دیگه ای نرفته بودم
romangram.com | @romangram_com