#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_85

_نمیتونه حرف بزنه
جسیکا:اوه متاسفم
_اشکالی نداره
یکم دیگه باهاشون حرف زدم و بعد از خدافظی و ارزو خوش بختی دست یسرا رو گرفتم و رفتیم سرجامون نشستیم
همه وسط داشتن میرقصیدن یسرا هم با هیجان نگاهشون میکرد
چراقارو خاموش کردن و سامیار و جسیکا اومدن وسط برای رقص تانگو
عالی بودن عالی میرقصیدن
جسیکا اهل پاریس بود مثل اینکه سامیار طبقه پایین خونه جسیکا اینارو میخره بعد کم کم رفت و امداشون زیاد میشه و عاشق هم میشن
یعنی به همین سادگی؟
خوش به حالشون به هم رسیدن
یه لحظه دلم گرفت احساس کردم و حدسم درست بود که یسرا داره بهم نگاه میکنه
نوشت
یسرا:چیزی شده؟ از چی ناراحتی؟
_هیچی نیست یاد یسرا افتادم
نوشت
یسرا:اها
احساس کردم اونم ناراحت شد
سرشو انداخت پایین برای اینکه این شب رو خرابونکنم و خاطره بد براش نزارم پاشدم و گفتم
_بلند شو
با تعجب نگاهم کرد دستمو گرفتم سمتشو گفتم
_پاشو بریم برقصیم
نوشت
یسرا:ولی من بلد نیستم
_به من اعتماد داری؟
سرشد به علامت مثبت تکون داد
_پس پاشو فقط خودتو بسپر به من و سعی کن با من هماهنگ باشی
با شک بلند شد یه چند تا زوج دیگه ام داشتن میرقصیدن
دستشو گرفتم و رفتیم وسط
شروع کردیم رقصیدن داشتیم خوب پیش میرفتیم وسطتاش احساس کردم دیگه یاد گرفته برای همین دیگه کمکش نکردم و اونم خودش رقصید

چشمم خورد به آییناز که با یه پسر بود و داشتن باهم میرقصیدن
داشت نگاهم میکرد
بیخیالی طی کردم تا اخر رقص بودیم که هنوز نگاهش روی خودم و یسرا حس میکردم
یک هو یسرا رو بلند کردم و چرخوندم همین که گذاشتمش زمین همزمان لب هامو روی لباش قرار دادم

تعجب کرده بود کمی بعد از جدا شدم که صدای دست و جیغ بلند شد
اول فکر کردم برای ما دارن دست میزنن ولی وقتی برگشتم دیدم سامیار بیشعورم
دقیقا کار منو انجام داده

romangram.com | @romangram_com