#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_83
یسرا با دیدنش دویید طرفش و داشت باهاش حرف میزد باهم میخندیدن به فرزاد نگاه کردم
باز فکش رو زمین پهن بود
پوووف
رفتم سمت یسرا و رو به سام گفتم
_ببخشید ما باید بریم بعدا باهم صحبت میکنید
و یه لبخند حرص درار هم زدمو دست یسرا رو کشیدم و رفیتم بیرون
ماشین رو تو خسابون پارک کرده بودم که باید اول از جوب رد میشدیم
اول خودم رد شدم بعد اومدم یسرا رو رد کنم
که پاشنه کفشش خم شد
داشت میوفتاد که سفت چسبیدمش و ردش کردم
سوار ماشین شدیم وراه افتادیم
دستمو بردم سمت ضبط و یه اهنگ خارجی گذاشتم
تا موقع رسیدن تنها کاری که انجام دادیم سکوت بود هیچ کدوم هرفی نزدیم
زنگ زده بودم و ادرس رو پرسیده بودم
رسیدیم
عجب جایی بود یه باغ بزرگ که با مشعل و چراغ تزئیین شده بود
یه فرش قرمزم بود که نمیدونم تا کجا ولی همینجوری ادامه داشت با یسرا رفتیم تو همین که پامو گذاشتم داخل صدای جیغ یه دختری رو شنیدم
دختره:وای اوستاااا
دختره از سمت چپم داشت میدویید به سمت دقیق که نگاهش کردم
نزدیک بود سکته کنم
وای قلبم این اینجا چیکار میکنه اومد جلو پرید بغلم و از گردنم
_وای ولم کن دختر گردنم شکست
ازم جدا شد و گفت
آییناز:خیلی دلم برات تنگ شده بود فکر نمیکردم بیای
نگاهش که به یسرا افتاد گفت
آییناز معرفی نمیکنی عشقم
_آییناز صد بار بهت گفتم من عشق تو نیستم و...
همون موقع فکری به سرم زد
_ایشون یسرا خانوم عشق بنده هستن
اینو که گفتم هم آییناز هم یسرا چشماشون تا اخرین حد ممکن باز شد
دست یسرا هنوز تو دستام بود
_خب بهتره بریم یه جا بشینیم
دست یسرا رو کشیدم و رفتیم سمت یکی از میزها نشستیم
romangram.com | @romangram_com