#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_81
قبلنا خیلی دلتنگش میشدم ولی جدیدا اصلا دلتنگ نمیشم انگار که پیشمه انگار که پیداش کردم
رسیدم به یکی از عکسا که تو اتاقم گرفته بودیم (خانوادهامون میدونستن ما همو دوست داریم برا همین باهم رفت و امد داشتیم)
روی پام نشسته بود
پنج سال قبل
_یسرا
یسرا:جانم
_پاشو برو برقارو خاموش کن
یسرا:چرا چیشده؟
_کارت دارم
رفت و برق و خاموش کرد
یسرا:حالا چه جوری برگردم
_یه جوری بیا دیگه کارت دارم
یسرا:باوش
یکم راهنماییش کردم و برگشت سر پاهام نشست
یسرا:خب حالا چیکارم داشتی؟
_یسرا چی میبینی؟
یسرا:وا خو معلومه هیچی
_اگه نباشی منم دنیا رو اینجوری میبینم
دستاشو رو صورتم احساس کردم کم کم دستاش دور گردنم حلقه شدو بقلم کرد
کنار گوشش گفت
سام اومد یه نگاه با اخم بهم کرد و رد شد و رفت چند دقیقه بود یسرا اومد
باهم رفتیم سوار ماشین شدیم نگاهم به اینه بغل ماشین افتاد عکس سام با دستای مشت شده توی اینه افتاده بود
یسرا رو بردم و گذاشتم ارایشگاه و خودمم رفتم یه ارایشگاه دیگه
ساعت نزدیک شیش بود
رفتم دمبال یسرا که ارایشگر گفت الان میاد بیرون به ماشین تیکه دادم و نگاهم به سمت چپم دوختم
صدای کفشایی که شنیدم باعث شد سرمو برگردونم
به چیزی که میدیدم شک داشتم
این...این یسرا بود؟؟
محو صورتش بودم فوق العاده شده بود فوق العاده به معنای واقعی کلمه زیبا شده بود
romangram.com | @romangram_com