#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_80

من واقعا یسرا رو تحسین میکنم که جرعت کرده بره پیش اون وباهاش دوست بشه
_عمو مگه پرخاش گر نیست و جنون نداره؟پس اون همه ابزار نجاری پیش اون چیکار میکنه
فکر نمیکنید ممکنه به خودش اسیب بزنه

عمو:نه اون این کارو نمیکنه اون با اون ابزارها داره یه چیزی طراحی میکنه هنوز کسی نمیدونه چیه ولی باید قشنگ باشه و همینطور میتونه به بهبودش کمک کنه
الانم دارم میرم بهش سر بزنم

رسیدیم رفتیم داخل اتاق
سام پشت یه میز بزرگ نشسته بود و داشت با یه سری ابزار روی یه تیکه چوب یه طرح هایی در میاورد

حس خوبی بهش نداشتم عمو رفت سمتشو باهاش گفتگو کرد
مثل اینکه اونم نمیتونه حرف بزنه
_عمو نمیتونه حرف بزنه؟
عمو:چرا یه چیزای رو میتونه بگه
_اها
سام به نظرم پسر خوشگلی بود البته اگه ریش و سیبیلشو بزنه و به خودش برسه
_راستی عمو من میخواستم یه چیزی بهتون بگم
عمو:بگو عمو جان
_من میخوام خانوم کوچولو رو ببرم باز بیرون
اینو که گفتم عمو با تعجب و سام با اخم سرشونو گرفتن بالا و بهم نگاه کردن
عمو:چی؟کجا میخوای ببریش؟
_عمو عروسی دوستمه اونم دعوت کرده
عمو:کدوم دوستت؟
_سامیار یادتونه؟همش باهم بازی میکردیم.یادتون اومد؟
عمو:اها اون یادم اومد خیلی خب برید ولی تورو خدا مواظبش باش
_عمو اون دفعه که بردمش سالم برشگردوندم دیگه
عمو:میدونم ولی این عروسیه شلوغ تره باید حواستو بیشتر جمع کنی
_چشم حواسم هست
سام هنوز داشت با اخم نگاهم میکرد به دستاش نگاه کردم
از چیزی که میدیدم تعجب کردم دستاشو مشت کرده بود
داشت حرص میخورد؟

بیخیال شدم وبا ذوق اومدم بیرون دوییدم سمت پله ها که شنیدم یکی داد میزد
احتمالا یکی از بیماراست
سریع رفتم و به یسرا خبر دادم اونم خوشحال شد یکم پیشش موندم و با قول اینکه باز میام پیشش از اسایشگاه زدم بیرون
رفتم خونه واول رفتم دوش گرفتم بعدش یه صبحانه مفصل و ناهار حساب میشد خوردم و رفتم نشستم رو مبل قهوه ای و لب تاپم رو از روی میز برداشتم و رفتم تو پوشه هام
شروع کردم به نگاه کردن عکسای یسرا


romangram.com | @romangram_com