#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_79

فرزاد:کجا؟عروسی کی؟باکی؟
_نامزدی سامیاره منو یسرا هم دعوت کرده میخوایم بریم
فرزاد:عمو اجازه داده؟
_نه ولی الان میام بهش میگم
فرزاد:باشه من رفتم خدافظ
_خدافظ
یسراهم براش دست تکون داد که فرزاد اول یکم باشک نگاهش کرد و بعد رفت
انگار منتظر رفتن اون بودیم چون دوتامون باهم نفسمونو با صدا بیرون دادیم و زدیم زیر خنده
_من برم با عمو صحبت کنم توام برو یه چیزی بخور
اومدم برم که باز دستمو گرفت
_چیشده؟
به لباسم اشاره کرد
نگاه به خودم کردم دیدم جز شلوار هیچی تنم نیست
_عه راست میگی بزار یه چیزی بپوشم
پیرهنمو تنم کردم و رفتم بیرون
اومدم برم سمت پله ها که عمو رو دیدم رفتم سمتشو سلام دادم
_سلام
عمو:سلام شنیدم شیطونی کردی اقا اوستا
_عمو به خدا این فرزاد داره بزرگش میکنه منو یسرا....
وسط حرفم گفت
عمو:میدونم شوخی کردم
_راستی درمورد اون پرستار..
عمو:بمونه بعدا حرف بزنیم الان کار دارم
_کجا میرید؟
عمو:دارم میرم به یکی از مریضا که تو قرنطینس سر بزنم
_به سام؟
عمو:اره از کجا میشناسیش؟

_رفیق فاب یسراعه دیگه
عمو:چی؟
_چند روز پیش دمبال میخ و چکش بودیم یسرا رفت از اون گرفت
رسیدیم قسمت قرنطینه
همینجوری که داشتیم راه می فتیم ادامه دادم
_مثل اینکه خیلی وقته باهم دوست شدن خیلی ام هوای همدیگرو دارن
عمو:حتی کمتر پرستاری حاضره بره پیش سام اون چه جوری رفته؟
_والا نمیدونم. مگه سام چشه؟

عمو: اون مبتلا به اسکیزوفرنی یعنی جنون جوانی هست همش بیست و هفت سالشه ولی پرخاش گر و هیچ کس جلو دارش نیست

romangram.com | @romangram_com