#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_78
بااحساس اینکه یکی داره اسممو صدا میزنه بیدار شدم
چشمامو که باز کردم دیدم فرزاده به صورتش نگاه کردم و گفتم چته؟یواش نمیبینی خوابه
اخه یسرا هنوز خواب بود
فرزاد:ای خواب به خواب برید الاهی این چه وعضشه
اومدم بگم مگه چشه که با دیدن وضیعتمون حرف تو دهنم ماسید
یسرا پشت به من خوابیده بود منم جفت دستامو دور کمرش حلقه کرده بودمو پاهاشو تو پاهام قفل کرده بودم
دستشو محکم کوبید رو پیشونیش و گفت
فرزاد:وای اگه خاله ساغر (مادرم)اینجا بود چی میگفت؟
خودمم تعجب کرده بودم
فرزاد چشماشو ریز کرد و گفت
فرزاد:چه غلطی کردین شما دوتا
_صداتو بیار پایین
اینو که گفتم یسرا مثل چی پرید و با تعجب داشت نگاهمون میکرد
_بیا بیدارش کردی
فرزاد:ای الاهی خواب به خواب برید الاهی بخوابید دیگه بلند نشید این چه وعضشه پاشید بینم
جفتمون بلند شدیم و مثل بچه های سر به زیر سرمونو انداختیم پایین و دستامونو پشتمون قفل کردیم
فرزاد مثل این بازرسا تو اتاق قدم میزد...
فرزاد:خب شما تو حلق و بغل هم چیکار میکردین
اومدم حرفی بزنم که فرزاد گفت
فرزاد:هیس تو ساکت بزار خانوم کوچولو بگه
یسرا با شنیدن این حرف با تعجب سرشو اورد بالا و اول به فرزاد بعد به من نگاه کرد
_فرزاد اینکه نمیتونه حرف بزنه چی میگی؟
فرزاد:خیلی خب خودت بگو
منم همه چیز رو با جزئیات کامل براش توضیح دادم حتی اون پرستار رو هم گفتم
فرزاد:که این طور پس شما هیچ کاری نکردین؟
_نه
هنوز شک داشت
فرزاد:خب درمورد اون پرستار با عمو صحبت میکنم الانم میخوام برم نیام ببینم باز تو بغل همین ها
_عه فرزاد یه چیزی
فرزاد:بگو
_ما میخوایم بریم عروسی
romangram.com | @romangram_com