#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_75
سامیار:راستی دارم نامزد میکنم
_جدی؟
سامیار:اره باید بیای ها
_کجا هست مراسم؟
سامیار:همینجا
_پس میام
سامیار:عالیه خانومتم باید بیاریا
تا اومدم حرفی بزنم یه چشمک زد و رفت
یه نگاه به یسرا انداختم که با تعجب داشت نگاهم میکرد
_واجب شد لباس بخریم
خندید خندیدم
برگشتیم طبقه بالا یه بار دیگه کل پاساژو گشتیم ولی هیچی به هیچی نه من خوشم میومد نه یسرا
_پووف چیکار کنیم؟
شانه هاشو انداخت بالا یعنی نمیدونم
دیگه داشتم خسته میشدم که یسرا دستمو کشید و برد سمت یکی از مغازه ها و دستشو گرفت سمت یه لباس لیمویی خیلی باز به نظرم میرسید
_خیلی بازه
با تعجب نگاهم کرد مطمعنم منظورمو نفهمیده
_خب خیلی چیزه چه جوری بهت بگم چیزه میدونی
هرکاری کردم دیدم نمیتونم با یه کلمه دیگه بهش بفهمونم
یک هو مثل بمب ترکید
_چیه؟ چرا میخندی؟
دستشو به علامت هیچی تکون داد
_خب ولش کن برو بپوش ببین چه جوریه
رفتیم داخل و از پسر جوونی که اونجا خواستم لباسو بیاره
لباس و گرفتم و دادم دست یسرا تا بپوشه یه چند دقیقه منتظر بودم تا اینکه احساس کردم در باز شد و اومد بیرون
برگشتم
از چیزی که میدیدم تعجب کرده بودم این یسرا بود؟
محو صورتش شده بودم اونم داشت با خجالت نگاهم میکرد
لباس تا روی زانوش بود و یه تور هم میخورد روش
یک دفه نگاهش به پشت سرم افتاد
برگشتم که دیدم پسره داره نگاش میکنه خود به خود اخم کردم به پسره که وقتی اخممو دید روشو برگردوند و به دفتر جلوی دستش که روی میز شیشه ای مغازه بود خیره شد رو به یسرا گفتم
_برو داخل لباسو در بیار
اونم رفت
بعد چند دقیقه اومد بیرون پول لباس رو حساب کردم و اومدیم بیرون
_خب حالا باید واست کفش بخرم
رفتیم داخل یه مغازه یه کفش پاشنه ده سانتی سفید خرید و اومدیم بیرون
_فکنم قسمت سختش لباس بود
romangram.com | @romangram_com