#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_74
بلند شدم و گفتم
_ پاشو بریم ؟
با تعجب نگاهم کرد
_پاشو میخوام ببرمت خرید
بازم همونجوری نگاه کرد ولی خب تعجبش بیشتر شد
رفتم سراغ کمدش یه پیرهن و شلوارک مشکی که روش یه عکس یه خرگوش بود پیدا کردم رفتم سراغ جا کفشیش
اومدم یه کتونی بردارم که چشمم خورد به یه کتونی سفید که روش گوش خرگوش داشت ولی چه باحال بود اوردمش بیرون و رفتم سمت یسرا گفتم
_اینارو بپوش
ازم گرفت منم رفتم سمت در و گفتم بیرون منتظرتم
رفتم حیاط و تکیه دادم به ماشین بعد چند دیقه اومد بیرون موهاشم خرگوشی بسته بود
خوشگل شده بود
سوار شدیم و منم راه افتادم سمت یه پاساژ
وقتی رسیدیم پیاده شدیم راه افتادیم بی اراده دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم شاید میترسیدم گم بشه
رفتیم کل طبقه ها رو گشتیم داشتیم میومدیم بیرون که احساس کردم یکی داره صدام میکنه
برگشتم دیدم که یه پسر تقریبا هم سن خودم داره با دو میاد سمتم و داد میزنه
پسر:اوستا اوستا صبر کن
وقتی رسید بهم نفس نفس میزد
پسر:وای نفسم برید دوساعته دارم صدات میکنم
_ببخشید به جا نیاوردم کاری داشتین؟
پسر دیوونه منو یادت نیس منم سامیار
_سامیار تویی چقد عوض شدی پسر اینجا چیکار میکنی مگه روسیه نبودی؟
سامیار:خب اومدم اینجا دیگه تو اینجا چیکار میکنی؟
_منم اومدم تعطیلات
به یسرا اشاره کرد وبا شیطنت گفت
سامیار:تعطیلات اره؟؟
گفتم
_نه بابا این قضیش فرق میکنه
سامیار:پس میخوای مزدوج شی؟(ازدواج)
_نه بابا قضیش مفصله بعدا برات میگم
سامیار:خب معرفی نمیکنی؟
_خب عرضم به حضورمحترمت که ایشون یسرا خانومه رو به یسراام گفتم ایشونم دوست بچگی های منه ولی سه سال پیش رفت روسیه الانم که سر از اینجا دراورده
سامیار با تعجب گفت
سامیار:یسرا؟مگه پیدا شد؟
_نه گفتم که قضیش مفصله بعدا برات میگم
romangram.com | @romangram_com