#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_73


در زدن
_بیا تو
همون پرستاره بود غذا اورده بود غذارو گرفتم دست کزدم تو جیبم پول دادم بهش و گفتم
_بپر یه پیتزا هم براش بخر
پرستار با تعجب گفت
پرستار:چی؟
_همون که گفتم
سرشو انداخت پایین و رفت رفتم سمت یسرا بیدارش کردم
غذا رو که سوپ بود بهش دادم وقتی پرستار برگشت پیتزا رو ازش گرفتم و گفتم
_ برو دو سه تا بسته شکلات تلخم بگیر
پرستار:چی؟
یه حرفو چند بار باید بهت بگم؟برو دیگه
بازم سرشو انداخت پایین و رفت
پیتزا رو گرفتم سمت یسرا که چشماش برق زد پیتزاهارو هم بهش دادم اونم چند تیکشو داد به من
پرستار که اومد فرستادمش بره برا یسرا الو هم بگیره
امروز فهمیدم یسرا فرانسوی نمیفهمه وقتی قضیه این پرستاررو براش تعریف کردم که چقد فرستادمش مغازه زد زیر خنده حالش بهتر شده بود
_ببینم میتونی بنویسی؟حالت بهتره؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد رفتم دفترچه اش رو با یه خودکار براش اوردم
_خب بنویس که دیشب چه اتفاقی افتاده
همه چیزو برام نوشت میدونستم اون دزد نیست اونم پیدا کرده بود انگشترو بعدا که عمو اومد یه گوش مالی حسابی باید به این پرستارای اینجا بدم

_خب تو دیگه بخواب منم باید برگردم خونه
اومدم پاشم که دستمو گرفت بهش نگاه کردم ترسیده بود
حقم داشت اونجوری که اینا رفتار میکنن منم بودم میترسیدم
_چیشده؟
دستم و ول کرد و تو دفترش نوشت
یسرا:میترسم اوستا نرو
دلم به حالش سوخت
_خب اگه نرم کجا باید بخوابم؟
یکم رفت اونور تر و با دستش اشاره به تختش کرد
_کنار تو؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد
_خیلی خوب ولی فک نکنم جا بشم
بیشتر خودشو کشید اونور تر خندم گرفته بود با خنده گفتم
_خیلی خوب چه اسراری هم داری باشه میمونم
ذوق کرد ولی بروز نداد منم از برق چشماش فهمیدم
به ساعت نگاه کردم چهار بعد از ظهر بود وای چقد زود میگذره

romangram.com | @romangram_com