#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_69
وای نه بازم اون جای ترسناک نمیخوام برم اونجا نه نه
چنتا مرد قلدر اومدنو به زور بردنم پایین و انداخت توی یکی از اتاقا
شروع کردم به شکست وسایل که در باز شد و همون قلدرا اومدنو پستو پامو بستن به تخت ورفتن بیرون و درو بستن
انقد جیغ زدمو گریه کردم که خسته شدم و خوابم برد
از زبان اوستا
صبح که از خواب بیدار شدم یه دلشوره خاصی داشتم نمیدونم چی بود اما همش دلم شور میزد
گفتم شاید مال ضعف باشه فکر میکنم دلشورس اخه دیشبم هیچی نخوردم و خوابیدم
صبحانه کیک شکلاتی و قهوه خوردم
بعدش جمع کررم و ظرفارو شستم
_اینجوری نمیشه باید یه ماشین ظرف شویی بگیرم
رفتم زنگ زدم به مامان
مامان:بله؟
_سلام مامانم چه طوره
مامان:وای اوستا تویی مادر میدونی چقد دلم واست تنگ شده چرا زنگ نمیزنی ؟
_مامان جان اینجا یکم درگیرم
مامان:اونجا رفتی برا تفریح بعد درگیر چی هستی
_درگیر یه دختره
مامان با تعجب گفت:دختره؟ کدوم دختره ؟نکنه میخوای برام عروس بیاری
_ن مادر من دختره مریضه داریم با فرزاد و عمو روش کار میکنیم تا خوب شه
مامان:وا دختر مردمو کردین موش ازمایشگاهیتون
_ن بابا این دختره توی اسایشگاه عمو بستریه ماام که پزشک لایق مملکتیم میخوای خوبش کنیم دیگه
مامان :خوبه خوبه کم واسه خودت پپسی باز کن
_مامان شماام یاد گرفتیا کلک
مامان:اثرات همنشینی با اروشاعه دیگه
_حالا ولش کن خودت خوبی ؟باباخوبه ؟اروشا چه طوره؟
مامان:همه خوبن یه خاستگارم واسه اروشا پیدا شده
_عه خب جوابش چیه ؟
مامان:نمیدونم فکنم جوابش مثبت باشه
_اها پس مبارکه
مامان من دیگه قطع کنم بعدا باز زنگ میزنم
کاری نداری؟
مامان:ن مادر برو فدات شم خدابه همراهت
_خدافظ مواظب خودتون باشید
romangram.com | @romangram_com