#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_65

عمو من باید یه چیزیو به شما بگم
عمو:بگو عمو جان
قضیه خواب دیدن یسرا و جیغ زدنشو تعریف کردم که گفت
عمو:ما خیلی وقته میدونیم اما هرکاری کردیم تعریف نکرد که چه خوابی میبینه
فرزاد:اوستا تو ازش بپرس
_من؟برای چی من؟
_چون تنها کسی که اینحا باهاش جور شده تویی
عمو:راست میگه ازش بپرس مگه نه اینکه حرفاشو برات تو کاغذ مینویسه ازش بخواه خوابشو تعریف کنه
_باشه من ازش میپرسم
من برم دیگه
عمو:بمون یه جایی بخوریم بعد برو
_نه دیگه بمونه دفعه بعد
عمو:تو که هردفعه گفتیم بمون گفتی دفعه بعد این دفعه بعد کی میشه دقیقا؟
فرزاد:خدا میدونه فقط

_خداحافظ
عمو و فرزاد باهم گفتن خدافظ
مونده بودم چیکار کنم شب که بیکار بودم پس...
یک هو یه یادم افتاد که...
_وای پازل
پازل عکسمونو یادم رفت بهش بدم
رفتم و داخل ماشین رو نگاه کردم از اون شب همینجا مونده بود
برش داشتمو رفتم داخل باز صدای داد و بیداد میومد
_پوووف باز یقه کیو گرفته این دختر رفتم سمت صدا که دیدم یکی دیگه از مریضا بود خیالم راحت شد که حداقل امشب نباید سرش داد بزنم
رفتم تو اتاقش نشسته بود کنار پنجره رفتم سمتشو گفتم
_اینو جا گذاشتی
برگشت سمتم و اول سوالی به من نگاه کرد اما وقتی پازل رو تو دستم دید موهای بلندشو که تو دستش بود و داشت باهاش بازی میکرد رو پرت کرد سمت دیگش و به سرعت اومد سمتم

رو زانوهاش نشست رو زمین و پازل رو باز کرد دستشو گذاشته بود روی پاهاش و متفکر به پازل نگاه میکرد
کنارش نشستمو پازل رو به هم ریختم

یکی یکی کنار هم میزاشتم اونم به تقلید از من دمبال تیکه گمشده پازل میگشت و وقتی پیدا میکرد با ذوق می چسبود سرجاش

بازی که تموم شد اومد پازل رو برداره که همش دوباره ریخت
تعجب کرد
نشست کنارم دوباره
_دختر اینجوری نیستش که
رفت دفترچش رو از روی میز تحریر صورتی رنگش برداشت اومد نشست سرجاش و نوشت

romangram.com | @romangram_com