#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_59
با تعجب نگاهش کردم یعنی من این همه خوابیده بودم
خب این همه چیه عوضش تا صبح بیدار بودی
رفت به سمت در و گفت
اوستا:خانوم خوش خواب حاضر شن میخوام ببرمشون بیروون
قبل از اینکه درو ببنده برگشت و یکم اروم تر گفت
اوستا:تو ماشین منتظرم
یه چشمک زد و رفت
این بار برای رفتارای عجیبش تعجب کردم
لبخند زدمو تو دلم بهش گفتم
_دیوونه
رفتم سمت کمد خب منکه اینارو نمیشناسم پس به قول خودم
یه شلوار نصفه لی با یه نیم تنه سفید پوشیدم یه چیزی شکل مانتو هم روش
باید سرفرصت اسم تمام این لباسارو از فرزاد یا عمو بپرسم اگه یه دف بخوام برم خرید نرم بگم شلوار نصفه هاتونو میشه نشون بدین ابروم میره خوب
اوهوع حالا کی خواست بره خرید خخخ خیال باف شدی عزیزم عمرا بزارن تو تنهایی پاتو از اسایشگاه بزاری بیرون
موهامو شونه زدم مثل گوش خرگوش بستمشونو رفتم بیرون
از زبان اوستا
صبح ساعت یازده بود که از خواب بیدار شدم صورتمو شستم و رفتم به سوی یخچال
به به میبینم که به لطف این یسرا خانوم هرچی خامه کاکائویی بوده تموم شده
یادم باشه سر راه بازم بخرم یکم شیر و بیستکویت خوردم و رفتم که حاضر شم
تصمیم داشتم یسرا رو بیارم و براش پیتزا خانگی درست کنم
در کمد و باز کردم و مثل دخترا این سوال برام پیش اومد که چی بپوشم
متفکر به کمد نگاه میکردم که تصمیمم رو گرفتم
یه تیشرت سفید سیاه راه راه با یه شلوار نود برداشتم و پوشیدم عینک و ساعتمم برداشتمو دِ برو که رفتیم
وقتی رسیدم مثل چی بیهوش شده بود به ساعت نگاه کردم یک بود بعیده ازش تا الان بخوابه
تو راه زنگ زدم از عمو اجازشم گرفتم
رفتم بالاسرشو تکونش دادم با اخم جهتشو عوض کرد و به سمت چپ خوابید با خنده تکونش دادم که اول با اخم و بعد با تعجب نگاهم کرد
_سلام خااانوم ساعت خواب به ساعت نگاه کردمو ادامه دادم
_ساعت یک بعد از ظهر خانوم تنبل
با تعجب نگاهم کرد رفتم سمت در وگفتم
romangram.com | @romangram_com