#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_60
_خانوم خوش خواب حاضر باشن میخوام ببرمشون بیروون
وقبل از اینکه درو ببندم اروم گفتم
_توماشین منتظرم و یه چشمک زدم و جلوی چشم های پرتعجبش در و بستم
یه لبخند زدم و رفتم تو حیاط و به ماشین تکیه دادم تا بیاد
یه چند مین گذشت ندیدم نه قصد اومدن نداره گوشیمو از تو جیبم اوردم بیرون شروع کردم به نگاه کردن عکسا
رسیدم به عکس هیرو
وای که دلم واسش یه ذره شده بود باید به اروشا بگم بفرستتش اینجا
خیلی ناز بود چشمای ابی از بچگی مادرش باهام بوده اسمش سارو بود یک سال بعد گم شدن یسرا سارو مریض شد و مرد اما هفت هشت ماه قبلش هیرو رو به دنیا اورد
یک هو یه جفت پا جلوم دیدم
سرمو اوردم بالا که دیدم یسراعه
چه خوشگل شده بود در ماشین رو براش باز کردم و اون نشست خودمم نشستمو راه افتادیم توی راه هیچ کدوم حرفی نزدیم
جلوی یه فروشگاه مواد غذایی نگه داشتم و پیاده شدم یسرا هم با تعجب پیاد شد و اومد دستمو گرفت و کشید
_چیشده؟
با دستش فروشگاه رو نشون داد
_میخوام یه سری وسایل بخرم بیا خودت میبینی
دستشو کشیدم و رفتیم داخل
یه چرخ برداشتم و رو بهش گفتم
_میشینی؟
با تعجب نگاهم کرد
_تعجب نکن میگم میشینی اینجا یا ن (با دستم چرخ رو نشون دادم)
شونه هاشو انداخت بالا
بی توجه به اینکه نظر بعدیش چیه بلندش کردم گذاشتمش تو چرخ
_خب سفت بشین میخوام حرکت کنم
محکم هولش دادم اون اولش جیغ کشید اما بعدش دستاشو باز کرد و ذوق میکرد
سرعتمو تند تر کردم که رسیدیم به قفسه ها هرچیزی که به نظرم لازم میشد گذاشتم
انقد خرید کردیم که چرخ پر شد از انواع اقسام تنقلاط
(چیپس پفک بیسکویت ابنبات و... )
داشتم میرفتم سمت صندوق که چشمم خورد به نوتلا رفتم سمتشو چنتا قوطی برداشتم
چنتا که چه عرض کنم یه ده پانزده تا پرداشتم
مطمعن بودم به یه هفته نمیکشه همش تموم میشه
رفتم سمت صندوق
romangram.com | @romangram_com