#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_57

عمو:خیلی خب من بازم روش فکر میکنم شاید گذاشتم بازم ببریش بیرون
_خیلی خوبه
عمو:راستی کی برمیگردی ایران ؟
_سه هفته دیگه
عمو:مطب رو چیکار کردی؟
_سپردم دست یکی از دوستام
عمو:اها ایشالا که موفق باشی
_ممنون من دیگه برم
عمو:میموندی حالا
_ن دیگه خستم برم خونه استراحت کنم بهتره
عمو:هرجورمیلته
_خداحافظ
عمو:خداحافظ عمو جان
رفتم بیرون تو حیاط که رسیدم یه لحظه برگشتم سمت پنجره اتاق خانوم کوچولو دیدم نشسته کنار پنجره
انگار نه انگار دوساعت واس خانوم اهنگ زدم تا بخوابه
سرشو اورد پایین چشمش که به من خورد سریع پرید پایین و پرده هارو کشید
خخخ اینم یه چیزیش میشه ها دیدم که دوباره از لای پرده نگام کرد
واسش دست تکون دادم اونم یواشکی پرده رو زد کنارو واسم دست تکون داد برگشتم و رفتم سمت ماشین سوار شدم ظبط رو روشن کردمو حرکت کردم
به اهنگ گوش دادم
اهنگ پازل باند خاطرات بچگی بود
(‌منو و تو یه خونه تو منه دیوونه یه عالم روزای عاشقونه یه قدمو دوقدم کنار تو اومدم چشمای تو مثل اسمونه بدون تو دل من یه دل پریشونه یه نفسو دو نفس بین ماها فاصلس باتو عاشقی همیشه سادس کی میتونه یه سره دل تو رو ببره غم و غصه دیگه با ما قهره دل ما عاشق ترین عاشقای این شهره.....)
رسیدم خونه درو باز کردمو رفتم تو
رفتم تو اشپزخانه احساس تشنگی میکردم بطری رو دراوردم و داشتم میخوردم که چشمم خورد به قاب عکس یسرا
برش داشتم و بردم گذاشتم سرجاش تو اتاق روی عسلی کنار تخت
انقد خسته بودم که با همون لباس بیرون افتادم رو تخت و خوابم برد

از زبان یسرا(خانوم کوچولو)


با صدای اهنگ صداش به خواب رفتم
دیدم که توی یه خونه ام یه سری افرادم بودن یک هو اتیش کل خانه رو گرفت
همه جیغ میزدن یکی صدام میکرد اما این بار خانوم کوچولو نبودم اسمم یسرا بود.

صدای یه مرد بود برگشتم و نگاهش کردم همون مرد همیشگی با همون لبخند ولی چقد شکسته و پیر بود صدام زد
مرد:یسرا جان دخترم
دستاشو باز کرد به منظور اینکه بیا بغلم بی اراده به سمتش دوویدم
افتادم تو بغلش سرمو نوازش میکرد و میبوسید
سرمو که اوردم بالا یه صورت نمیه سوخته دیدم وحشت کردم از بغل مرد بیرون اومدم جوون تر بود اون نیمه صورتش که نسوخته بود

romangram.com | @romangram_com