#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_53
_فرزاا....د
با دادی که زدم ساکت شد
_تو چرا همش مثل پیرزنا غر میزنی خوب مهلت بده منم حرف بزنم
یسرا که الان رفت بالا کور بودی ندیدیش؟
فرزاد:یسرا کیه من خانوم کوچولو رو میگم واااای اوستا گمش کردی بگو من طاقتشو دارم
_فرزاد چی میگی من اسم خانوم کوچولو رو گذاشتم یسرا
الانم رفت بالا
همین که اینو گفتم صدای کمک خواستن یکی به گوشم خورد از طبقه بالابود ولی کل ساختمان رو برداشته بود صداش
با فرزاد به سرعت رفتیم بالا صصدا از اتاق خانوم کوچولو میومد رفتیم اونجا با چیزی که دیدم چشمام شد چهارتا
یسرا یقه پرستار رو گرفته بود و چسبونده بودش به دیوار
فرزاد با عصبانیت داد زد
فرزاد:ولش کن دیوونه باز زده به سرت داری کولی بازی در میاری برای چی بدبخت و اینجوری کردی
از لبه لب پرستار خون میومد
کتکش زده بود
رفتم سمتش و از پرستار جداش کردم اما اون هنوزم عصبی بود و میخواست به طرف پرستار حمله کنه
_اروم باش اروم یس..را ار..وم چته دخ..تر
انقد تکون میخورد که کلمات نصفه نصفه از دهنم بیرون میومد
برشگردوندم سمت خودم و محکم داد زدم
_دِ ساکت شو دیگه لعنتی چته چرا اینجوری میکنی چی شده
اول تعجب کرد اما بعد اشک از چشماش سرازیر شد مظلوم نگاهم کرد بعدش نگاهشو به یه جای دیگه دوخت سرمو برگردوندم که دیدم به سطل اشغال چوبی سفید صورتی اتاق نگاه میکنه
دستمو گرفت و برد سمت سطل اشغال بازش کرد و داخلشو نشون داد
وقتی نگاه کردم با کمال تعجب دیدم همة الوها تو سطل بود با تعجب گفتم ...
_کی اینکارو کرده
با دست به پرستار اشاره کرد و باز زد زیر گریه
سر پرستار داد زدم
_برای چی اینکارو کردی؟؟
پرستار با ترس بهم گفت
پرستار:به خدا من فقط فکر سلامتیشم نباید این اتااشغالا رو بخوره
یسرا خواست دوباره خیز برداره سمتش که مانعش شدم و رو به پرستار گفتم...
_اروم دختر چه خبرته؟
خیلی با مزه شده بود غذاشو ک خورد یه نگاه بهش انداختم
romangram.com | @romangram_com