#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_52

رفتم و ظرف و گرفتم سمتش ظرف رو گرفت اما دیگه نخورد
_چرا نمیخوری؟؟
نوشت....
یسرا:میخوام برای عمو و فرزاد و یکی از پرستارا ببرم
_چه مهربون



وقتی مرد اومد عکس رو گرفت طرفم
عالی شده بود
نشون یسرا دادم اونم خوشش اومده بود پاشدیم و رفتیم سوار ماشین شدیم و من حرکت کردم به سمت برج



روی پل وایساده بودیم و به برج نگاه میکردیم
واقعا قشنگ بود
نزدیک یک ساعت اونجا وایساده بودیم و هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد
_بریم دیگه عمو نگران میشه چون تا الان یه زنگم نزدیم بهتره برگردیم
دستمو گرفت و کشید
_چیشده؟
نوشت....
یسرا:بازم منو میاری بیرون؟
_اگه عمو بزاره میارمت
بهم لبخند زد بهش لبخند زدم بعد از یسرای خودم اولین دختری هستش که حس خوبی بهش دارم
دستشو گرفتم و راه افتادیم سمت ماشین....
سوار شدیم یه اهنگم انتخاب کردم و راه افتادم
اهنگ بی کلام بود این اهنگ خیلی قدیمی بود یسرا اونموقع ها گوش میداد
سرمو یه لحظه برگردوندم سمت یسرا که دیدم سرشو گذاشته کنار پنجره و چشماشو بسته


وقتی رسیدیم چشماشو باز کرد فکر میکردم خوابه
بلند شد در رو باز کرد و پیاده شد الو هارو هم با خودش برد منم یکم بعدش پیاده شدم و رفتم داخل اولین چیزی ک دیدم فرزاد نگران بود
فرزاد:کو کجاست گمش کردی میدونستم تو عرضه نداری اونم خیلی سر به هواعه وای جواب عمو رو چی بدم

هی دهنم باز میکردم که چیزی بگم اما فرزاد نمیزاشت
فرزاد:وای ددم خدا بگم چیکارت کنه اوستاااااا گمش کردی حالا چیکار کنیم همه جارو خوب گشتی؟ شاید بازم تو پارک باشه

دیگه داشت خونم به جوش میومد داد زدم

romangram.com | @romangram_com