#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_51

_خانوم باهوش با دست نه با قاشق میخورن
هرچند مطمعن نبودم چون هروقت برای یسرا الو میخریدم با دست میخورد
قاشق روگرفت منم نشستم کنارش یکم با قاشق خورد
اما یک هو قاشق رو گرفت سمت
قاشق رو ازش گرفتم و گذاشتم تو جیبم اونم با دست شروع به خوردن کرد
قیافش خیلی بامزه شده بود
انقد با اشتها میخورد که دلم خواست
_اهم اهم مرسی نمیخورم
یکم نگاهم کرد و بعد با دست تمیزش نوشت
یسرا:میخوردی هم نمیدادم
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_نمیدی؟
سرشو به منفی تکون داد
_باوش نده
رومو برگردوندم که یه فکر شوم به ذهنم رسید
به دست های شیره ای شدش نگاه کردم بعد خیلی ناگهانی انگشت اشارشو گذاشتم دهنم
با تعجب داشت نگاهم میکرد یه لحظه احساس کردم یه چیزی برق زد
اهمیت ندادم دستشو از دهنم دراوردم و گفتم
_چیه؟
سرشو تکون داد یعنی هیچی
داشتم همینجوری نگاهش میکردم که دوباره یه چیزی برق زد
رومو برگردوندم که دیدم یه مردی داره عکس میگیره رفتم سمتشو گفتم
_برای چی داری عکس میگیری؟
گفت
مرد:من عکاس هستم ژستتون خیلی خوب بود گفتم عکس بگیرم
میتونم عکسارو همین الان ظاهر کنم و براتون بزنم روی پازل
دیدم پیشنهاد خوبه قبول کردم خواستم پولشو بدم که قبول نکرد
رفتم پیش یسرا نشستم تا مرد بیاد

برگشت به سمت و ظرف رو بهم داد
داخلشو نگاه کردم خالی بود....
چه زود خورد
دیدم داره توی دفترچه اش مینویسه دفترچه رو به سمتم گرفت
یسرا:لطفا بازم برام بخر
_خوشت اومد؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد پاشدم رفتم یه ظرف بزرگ براش خریدم از هر نوع ریخت
یکم امتحان کردم
_وای چه ترش شده

romangram.com | @romangram_com