#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_50

_خب میخوام ببرمت شهربازی
یه جوری نگام کرد ک انگار میخواد بگه
شهربازی؟
برای همین گفتم
_اره خانوم شهربازی
بعد نیم ساعت رسیدم به شهربازی......داشت با ذوق به اطراف نگاه میکرد برای اینکه گمش نکنم دستشو گرفتم
اونم محکم دستمو تو دستاش گرفت
فکنم اونم میترسید گم بشه و دیگه نیارنش بیرون
_خب بگو ببینم یسرا خانوم پشمک دوس داری؟
بیا بریم اونجا برات میخرم
با دستم به یه قسمتی از پارک اشاره کردم و دمبال خودم کشیدم و بردمش
براش یه پشمک خریدم و دادم دستش
اول یکم نگاهش کردو بعد گرفت سمت من
_نمیخوری؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد و دوباره گرفت سمتم
ازش گرفتم اونم توی دفترچه اش نوشت
یسرا:پس خودت چی؟
_اها منم میخرم خب صبر کن
و یکی هم برای خودم خریدم

بعد از اینکه پشمکو خورد ازم خواست بعدن بازم براش بخرم
منم قبول کردم بعدم بردمش و انواع اقسام وسیله هارو سوار شد (بچه ها نخواید واسایلارو نام ببرم چون من خبر ندارم شهربازی پاریس چه خبره و چه شکلیه)
ساعت نزدیک ده بود که تصمیم گرفتیم دیگه بریم برج
داشتیم میرفتیم سمت ماشین که چشمم خورد به دکه کنار شهربازی
چشمم که به الوها و لواشکا خورد خودم چشمام برق زد

خانوم کوچولوام مونده بود اینا چیه
_میخوری؟
اول تعجب کرد ولی بعد شانه هاشو انداخت بالا یعنی نمیدونم
از مردی ک داخل دکه صورتی رنگ ک بالاش به فرانسوی نوشته بود جامبو خواستم برام یه ذره از هرکدوم داخل ظرف بریزه
وقتی کارش تموم شد ظرفشو گرفت سمتم منم دادم به خانوم کوچولو و بهش گفتم
_بفرما برو روی اون صندلی
بادست به صندلی سبز رنگ پارک اشاره کردم
_بشین تابیام
اونم سر تکون داد و رفت
پول رو حساب کردم و برای خانوم کوچولو یه قاشق گرفتم و رفتم پیشش
داشت به داخل ظرف نگاه میکرد انگشت کوچیکشو زد داخل ظرف و بعد گذاشت دهنش
از ترشیش قیافش جمع شد خندم گرفته بود حواسش به من نبود قاشقو گرفتم سمتش که سرشو گرفت بالا و بهم نگاه کرد

romangram.com | @romangram_com