#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_49

بهترین روزارو داشتم تا اینکه اون اتفاق برای یسرا افتاد

سرشو انداخت پایین فکنم ناراحت شد
همون موقع پیتزا هارو اوردن
نگاهش بین منو پیتزا در نوسان بود
_بلدی چه جوری بخوری؟
سرشو به علامت منفی تکون داد
_خب ببین اول سس رو میریزی روش اینجوری...
سس رو به شکل دایره دایره میریختم روی پیتزا
برمیداری و میخوری خیلی سادست امتحان کن غذای خوشمزه ایه
وقتی شروع کرد به خوردن اولش شک داشت و مزه مزه میکرد اما بعد که فهمید خوشمزه اس با شوق و ذوق میخورد
گفتم....

از زبان اوستا


از خواب که بیدار شدم با چیزی که میدیدم نزدیک بود سکته کنم خانوم کوچولو نبود سرجاش نبود
وای خدایا کجا رفته
اول رفتم طبقه بالا بعدم رفتم تو حال و گشتم صداش زدم
وای
رفتم توی اشپزخانه اونجا بود
به دیوار تکیه دادم و گفتم
_وای دختر سکته کردم
باصدای من به سمتم برگشتم داشت خامه کاکائویی صبح و میخورد
با تعجب داشت نگاهم میکرد
_‌کل خانه رو دمبالت گشتم اینجایی
توی دفترچه اش یه چیزی نوشت وگرفت جلوی صورتم
یسرا:خب منکه جلوی چشمات بودم اول میومدی اشپزخانه رو میگشتی
راست میگف کیم کور بازی دراوردم
اومدم جمعش کنم گفتم
_خب حالا توام سوتی نگیر نشستم روی صندلی قهوه ای رنگ پشت میز شیشه ای توی اشپزخانه که نوشت
یسرا:بریم بیرون؟

به ساعت نگاه کردم شیش و رب بود
_باشه صبر کن من الان میام
رفتم یه ابی به دست و صورتم زدم و برگشتم پیشش
_بریم؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد

romangram.com | @romangram_com