#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_45

منتظر بودم کاری که فکر میکنم رو انجام بده که.ـ.

بله طبق معمول شانه هاش رو انداخت بالا یعنی نمیتونم
خم شدمو بنداشو بستم
بلندشدم به موهاش نگاه کردم بافته بودشون
هیچ وقت نفهمیدم چه جوری موهاشون رو چه جوری میبافن این دخترا
یسرا قول داده بود بهم یاد بده ولی نشد

_همینجا وایسا تابرم به عمو بگم و بیام
رفتم سمت اسانسور و دکمه طبقه چهارم رو زدم
وقتی رسیدم جلوی در سفید اتاق عمو ایستادم یعنی میتونم از خانوم کوچولو مراقبت کنم؟
درزدم
عمو به فرانسوی :بله
روباز کردم و رفتم تو
_سلام
عمو:سلام اومدی خانوم کوچولو رو ببری؟
_اره اومدم خبر بدم
عمو:اها باشه پس به تو سپردمش
_خیالتون راحت
من دیگه برم به اندازه کافی دیر کردم
عمو:اوستا
_بله؟

عمو:خانوم کوچولو از ذوقش از دیشب هیچی نخورده راضیش کن یه چیزی بخوره
_چشم تو راه واسش یه چیزی میگیرم تا بخوره خودمم چون دیر شده بود هیچی نخوردم

عمو:باشه پس خداحافظ اول به خدا بعد به تو سپردمش
_خداحافظ

رفتم پایین پیش خانوم کوچولو دستشو گرفتم و راه افتادیم
رفتیم تو حیاط و سوار ماشین شدیم

_خب اول کجا بریم؟
دستشو حالت یه خونه درست کرد
_خونه؟
خونه کی؟

نفسشو با صدا بیرون داد

romangram.com | @romangram_com