#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_44
داشتم یه خواب خوب میدیدم
با ماشین تو خیابان های پاریس چرخ میزدم یک هو مسیرم تغییر کرد و این بار به سمت اسایشگاه میرفتم
ماشین رو پارک کردم و به داخل اسایشگاه رفتم یسرا داشت با لباس اسایشگاه به سمت میدوید یک هو یسرا تبدیل به خانوم کوچولو شد یک هو از خواب پریدم
به ساعت نگاه کردم ساعت نه رو نشون میداد یه لحظه ذهنم رفت سمت اسایشگاه
واا...ی خانوم کوچولو قرار بود با هم بریم بیرون
دیرشد دیرشد دیرشد
عجله ای یه تیشرت شفید با یه شلوار سفید و کتونی سفید پوشیدم و سریع اومدم بیرون سوار ماشین شدم و تا خود اسایشگاه گاز دادم
دلم داشت میپیچید به هم فکنم از گشنگی بود اخه دیشبم هیچی نخوردم خوابیدم
وقتی رسیدم مثل جت پریدم رو پشت بام نبود
رفتم اتاقش نبود همه جارو دیدم اما انگار ن انگار اب شده بود رفته بود تو زمین
_وا پس کجارفته؟
یه دفه یکی دست گذاشت روشونم همین ک برگشتم دیدم خانوم کوچولوعه
_دیر رسیدم؟
سرشو به علامت مثبت تکون داد
_ببخشید خواب ماندم
دستمو گرفتو کشید داشت میرفت بیرون
_کجا میری؟
وایستاد برگشت بهم نگاه کرد
_کجا میری مگه نمیخوای بیای بیرون بیا برو لباس بپوش دیگه
لباسشو نشون داد که یعنی لباس دارم
_انتظار نداشته باش اینجوری ببرمت بیرون باید لباسای اسایشگاه رو دربیاری و لباس بیرون بپوشی
دستشو گرفتم و اینبار من بودم که اوتو دمبال خودم می کشیدم
رفتیم تو اتاقش در کمدشو باز کردم
درحال گشتن بین لباساش بودم چقد لباس خریده براش عمو
یه به قول یسرا شلوار لی اوردم و یه نیم تنه کشیدم بیرون و گرفتم جلوش و گفتم
_اینا خوبه اینارو بپوش
او...م کفشات کجاست؟
در یکی از کمدارو باز کردم پر از کفشای جور واجور
یه کتونی سفید اوردم گذاشتم جلوش
_من میرم بیرون تو بپوش
رفتم بیرون و بعد ده دقیقه رفتم داخل
لباسارو پوشیده بود اما بندهای کتونی هاش باز بود
_بند کتونیت چرا بازه؟
romangram.com | @romangram_com