#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_43


دیدم اینجوری نمیشه دوباره رفتم تو اتاق لپ تاب رو از اتاق برداشتم و برگشتم توی حال دوباره روی کاناپه قهوه ای رنگ نشستم و
لپ تاب رو باز کردم تصمیم داشتم یه فیلم بزارم و نگاه کنم

فیلم پنجاه کیلو البالو رو که قبلا با چنتا فیلم دیگه گرفته بودم تا نگاه کنم رو گذاشتم

بعضی جاهاش از خنده پهن میشدم رو زمین دیگه
مثلا اونجا که بابای داوود خیلی رک بهش گفت
(البته یه چند سالی قبل از فوت مادرت با اکرم دوست بودم )یا اونجا که اقا حجت داست خطبه عقد رو میخوند و میگفت
(یه جلد کلام الله مجید یه اینه و شمعدان و هزار سکه بهار ازادی
_زیا...ده!!
هزارتا سکه اسی خداییش نمی ارزه پونصد بگیر خیرشو ببینی
+مانی!!)
فیلمه قشنگی بود بعد اونم سلام بمبی رو دیدم اولش که قشنگ بود ولی اخرش خیلی قصه خوردم و یاد یسرا افتادم
میترسیدم زندگی منم اینجوری تموم شه
صفحه رو بستم و ....

صفحه رو بستم و بازم رفتم تو فکر فکر اون قدیما
بازم خاطره ها اومدن سراغم
با بی میلی خاطره هارو پس زدم و بلند شدم حوصلم سر رفته بود اما ساعت تازه هشت شب بود
_هو..ف این جوری نمیشه
بلند شدم و رفتم توی اشپزخونه چایی سازو روشن کردم
تصمیم داشتم تا درست شدن چای از پنجره ک با پرده های نازک کرمی پوشانده شده بود به بیرون نگاه کنم
شهر قشنگی بود
به برج خیره شدم مطمعنن الان خانوم کوچولو ام داره به برج نگاه میکنه
چای ک درست شد
در یکی از کابینتای قهوه ای رنگو باز کردمو گفتم و یه فنجان با طرح های ریز مشکی بیرون اوردم چای ریختم و
بازم از پنجره به بیرون خیره شدم

نزدیک نیم ساعتی بود که داشتم از پنجره به بیرون نگاه میکردم.
خستگی رو احساس میکردم درحالی که هیچ کاری هم نکرده بودم
به سمت اتاق مورد علاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم
فردا رو به یاد اوردم میخواستم با خانوم کوچولو به گردش برم
کم کم خواب تمام چشمامو گرفتو به خواب رفتم

چشم که باز کردم هوا روشن شده بود روی تخت قلت زدم و
به ساعت روی عسلی نگاه کردم ساعت هفت صبح و نشون میداد چقد زود بیدار شده بودم بیخیال بازم میخوابم
دوباره به خواب رفتم

romangram.com | @romangram_com