#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_41
_من میخوام
عمو وسط حرفم گفت
عمو:قبوله ولی مسعولیتش باتو
_وای چشم حتما مثل چشم هام ازش مراقبت میکنم
با اجازه من دیگه برم
فرزاد:اما عمو شما ک دیدید اون سال...
عمو:میخوام یه فرصت به اوستا بدم اون دخترم دل داره نمیشه همش اینجا زندونی باشه
فرزاد:اخه..
قبل از اینکه فرزاد حرف دیگه ای بزنه خدافظی کردمو رفتم بیرون
باید این خبر خوب رو به خانوم کوچولو بدم
رفتم پشت بام و اولین چیزی ک به چشمم خورد جثه ریز خانوم کوچولو بود
با هیجان گفتم:
_سلاااام یه خبر خوب برات دارم
سرشو برگردوند با چیزی ک تو دست هاش دیدم حیرت زده سرجام ایستادم
خشکم زده بود
اون ... اون...
تیغ دستش بود
وای داشت چیکار میکرد
به سمتش رفتم که بلند شد و یک خط روی دستش انداخت
خون بود که از دستش بیرون میومد
_چیشده خانوم کوچولو این کارها چیه اون رو بزار زمین
اینارو با ترس میگفتم
اومدم برم سمتش که دوباره خط انداخت
_چیکار میکنی دیوانه بندازش اونور
سرشو به علامت منفی تکون داد
_ببین به من گوش کن من اجازتو گرفتم میتونیم باهم بریم بیرون گردش میبرمت شهربازی
دخترا شهربازی رو خیلی دوس دارن مطمعنن توهم خوشت میاد
تیغ از دستش افتاد اروم اروم به سمتم میومد منم به تقلید از اون جلو رفتم وقتی بهم رسید
یه جوری نگاهم میکرد انگار ک میخواد بگه راست میگی؟
_اره راست میگم به جون یسرام راست میگم
romangram.com | @romangram_com