#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_145
مامان:بعد این همه سال اومده خونمون حالا میخوای ببریش
_مامان یکم دیگه میایم پایین فعلا کار داریم
بابا:ولشون کن خانوم بزار تو حال خودشون باشن
سریع رفتیم بالا تو اتاق من که هنوز درو نبسته فرزاد برگشتم سمتم و گفت
فرزاد:حالا چیکار کنیم چه جوری بهشون بگیم که دامادشون دختر برده خونشون وای وای اوستا همش تقصیر منه باید زود تر غرورمو میزاشتم کنار و بهش میگفتم که دوستش دارم
_اه فرزاد یه دقیقه زبون به دهن بگیر پسر از فردا هرجا رفت پشت سرش میریم تحقیق میکنیم تا یه چیزی پیدا کنیم
فرزاد:اینم خوبه ولی اگه چیزی پیدا نکردیم چی؟
_نمیدونم یه کاریش میکنیم دیگه
اون شب با همه شوخی های فرزاد و خنده های ما گذاشت
از فرداش شروع کردیم به گشتن کلی تحقیق کردین اشکان هرجا میرفت پشتش مثل سایه میرفتیم ولی دریغ از یه چیز بد اصلا این پسر تا حالاانگار هیچ کار بدی انجام نداده هیچی نیست و نبود
یک هفته گذشت بود فردا جشن بود و ما هیچی پیدا نکرده بودیم
اصلا ما چرا دمبالش بودیم مگه اون چیکار کرده بود که ما دمبال حقیقت بودیم همه اینارو به فرزاد گفته بودم اونم مونده بود چرا این کارو میکنیم ولی بازم هر روز میگشتیم و میگشتیم انگار هر دو دمبال یه بهانه بودیم تا جشن رو به هم بزنیم
روز جشن رسید و ما دمغ بودیم چون هیچی پیدا نکرده بودیم فرزاد داشت دق میکرد هر دو تو اتاق من نشسته بودیم ساعت شیش جشن شروع میشد و الان ساعت سه بود
اروشا از صبح رفته بود با اشکان بیرون ارایشگاه و اینجور چیزا
ماهم هردو مثل این عزادارا نشسته بودیم که فرزاد شروع کرد به حرف زدن
فرزاد:غرور لعنتیم نزاشت بهش بگم فکر میکردم دوستم نداره برای همین رفتم پاریس تا فراموش کنم اما دلتنگی بدتر منو یادش می انداخت اگه این ازدواج سر بگیره من دق میکنم
دستشو کشید رو صورتش رد اشک رو تو صورتش دیدم داشت گریه میکرد فرزادی که غرورش نزاشت به عشقش بگه دوسش داره داره جلوی من گریه میکنه یاد اون روزا افتادم که شب و روزم با گریه سر میشد
فرزاد:تازه فهمیدم که عشق غرور نمیشناسه باید گفت و راحت شد حتی اگه نخواد تورو حداقل سعی خودتو میکنی تا به دستش بیاری ولی من حتی این کار رو هم نکردم
از خودم متنفرم
گریه اش صدا دار شد بود دلم ریش شد هیچ وقت جز خودم گریه هیچ مردی رو ندیده بودم
یک هو فرزاد بلند شد و با خنده گفت
فرزاد:این اشتباه خودم بود طاوانشم دارم پس میدم ولی امروز تمومش میکنم همه چی حل میشه ایشالا که خوشبخت بشه با عشق جدیدش پاشو پاشو حاضر شو مثلا برادر عروسی امروز جشن نامزدی خواهرته بعد نشستی بغل من غمبرک زدی پاشو ببینم
بلند شدم و بهش لبخند زدم با هم حاضر شدیم و نزدیک ساعت پنج و نیم بود که رفتیم پایین همه در حال رفت و امد بودن حسابی شلوغ بود انقدر مامان ازم کار کشید که جونم داشت در میرفت برای یه ساعت نشستن
هم من هم فرزاد حسابی خسته بودیم ولی فرزاد نشون نمیداد که خسته ولی من کلی غر به جون مامان زدم که اخر گفت
مامان:جای تو و اروشا عوض شده تو برعکس اروشا خیلی نازک نارنجی هستی
خندیدیم کم کم مهمونا اومدن ساعت هفت بود که خبر دادن اروشا و اشکان دارن میان
وقتی اروشارو تو اون لباس فیروزه ای رنگ دیدم دلم برای خواهر کوچولوم ضعف رفت اشکان سفت دستشو گرفته بود و داشتن وارد میشدن
به فرزاد نگاه کردم داشت به دستای اروشا که تو دست اشکان بود نگاه میکرد نم اشک رو تو چشماش دیدم باز به اروشا نگاه کردم اونم داشت به فرزاد نگاه میکرد
فکنم جفتشون ناراحت بودن که چرا زود تر ابراز علاقه نکردن ولی عذاب وجدان فرزاد بیشتر بود چون اون میدونست که اروشا هم دوسش داره ولی اروشا نمیدونست
romangram.com | @romangram_com