#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_141

بابا :پس این جای انگشتای کیه رو صورت این دختر

_چی؟ بابا شما که منو میشناسید من هیچ وقت کسی رو نزدم
بابا چشمکی زد و گفت
بابا:ولی الان این دختر رو زدی

فهمیدم که هیچ کس حرف اییناز رو باور نکرده فقط میخوان ضایش نکنن

بابا سرم داد کشید

_من اینجوری تربیتت کردم؟ من زدن یادت دادم؟
چنان داد زد که ترسیدم
_بابا من همچین کاری نکردم

اییناز :عمو اشکالی نداره من می بخشمش و به بابا نمیگم که چیکار کرده

نه تروخدا برو بگو دختره بیشعور اه لعنتی

بابا گفت برم تو اتاقم وتا وقتی که اییناز نرفته بیرون نیام
خب خداروشکر قراره از دستش راحت شم

رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم که یعنی اره منم ناراحتم که اینجوری باهام برخورد کردن

نشسته بودم رو تخت که در زدن
یا خدا این دفعه دیگه کیه در باز شد و اروشا اومد تو که یه نفس راحت کشیدم
اروشا:داداشم چه طوره؟
_اروش من نزدمش
اروشا:میدونم تو هیچ وقت همچین کاری نمیکنی
_این دختر چرا اینجوریه بارها بهش گفتم که دوستش ندارم ولی بازم میخواد کاری کنه که دوسش داشته باشم
اروشا:خب اونم عاشقه دیگه
_اون اگه عاشق بود تو عروسی سامیار اونجوری نمیچسبید به اون پسره و ازش لب نمیگرفت

اروشا:سامیار؟چه اسم اشنایی کی هست؟
_یادت نیست؟ دوسال بعد از گمشدن یسرا رفت یه کشور دیگه یادت نیست چقد باهاش بازی میکردیم

_بابا داداش سانیار
اروشا:اها گرفتم اون مگه عروسی کرد کی؟ نامرد جرا دعوت نکرد منو
_منم اتفاقی توی پاساژ دید وگرنه منم خبر نداشتم

romangram.com | @romangram_com