#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_140


اه لعنتی اون اینجا چیکار میکرد
رفتم داخل که دیدم همه تو حال نشستن و اییناز هم داره یه ریز حرف میزنه
همه با دیدنم بلند شدن و منم رفتم سمتشون اییناز خواست باهام دست بده که به یه سلام خالی اکتفا کردم

نشستم کنار بابا که اییناز دوباره شروع کرد به حرف زدن از هر دری صحبت کرد از ارواح عمش گرفته تا چنگیز خان مغول
مامان وسط حرفاش رفت تو اشپزخانه کاش میشد منم برم تو اتاقم
چند دقیقه بعد مامان صدامون کرد برای ناهار همه رفتن تو اشپزخانه که منم به بهانه لباس عوض کردن رفتم تو اتاقم

نشستم رو تخت و سرمو گرفتم تو دستام وای که چقد حرف زد در باز شد سرمو بلند کردم که دیدم خودشه اه اینجا ام راحتم نمیزاره لعنتی
_کاری داری؟

اییناز:اومدم پیش عشقم
_هی هی من عشق تو نیستم من خودم عشق دارم
اییناز :خب منم دیگه
_نه

اییناز:نکنه عشقت همون دختره که لال بوده همون که تو عروسیه سامیار و جسیکا بود
_بله همونه درضمن درست صحبت کن اون لال نیست
اییناز:پس چیه تو کل مهمونی یه کلمه حرف هم نزد تازه دیدم که وقتی میخواست چیزی بهت بگه تو دفترچه مینوشت

_ببین اون هرچی ام که باشه من دوستش دارم و به زودی قراره باهاش ازدواج کنم پس از اتاق من برو بیرون همین الان

اییناز:ولی من دوست دارم

_من قبلاهم بهت گفتم دوست ندارم پس لطفا تنهام بزار کاری نکن که صدام بره بالا هیچ حوصله تو ندارم

یک هو دستشو گذاشت رو صورتشو با حالت گریه رفت بیرون
تا اومدم یه نفس راحت بکشم صدای داد بابا اومد که داشت صدام میکرد
سریع رفتم بیرون که دیدم اییناز نشسته وسط خانه گریه میکنه و بقیه دورشو گرفتن بابا رو به من گفت
بابا:به چه حقی دست رو دختر مردم بلند کردی؟
من ؟من کیو زده بودم؟
_چی؟من ؟ من کیو زدم؟
بابا داد زد
بابا:اییناز

_بابا من همچین کاری نکردم


romangram.com | @romangram_com