#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_139
حالا من با چی برم؟
بابا:با ماشین من برو
_پس خودتون چی؟
بابا:من امروز جایی نمیرم قرار با مادرت بریم خانه خاله سُلاله ات
ماشین بابا رو گرفتم و راه افتادم سمت مطب زیاد دور نبود بعد یک رب رسیدم و یه ساختمان با کاشی های بود مطب من طبقه چهارم بود
سورا اسانسور شدم و رفتم طبقه چهارم یه در چوبی به رنگ قهوه ای سوخته بود
در و باز کردم و رفتم داخل خانوم عزیزی منشیم تا منو دید بلند شد و سلام کرد بهش سلام کردم و گفتم
_سعید کجاست؟
خانوم عزیزی:توی اتاق شما هستن
_کسی هم داخل هست؟
خانوم عزیزی:نه خودشون هستن فقط
رفتم سمت اتاقمو درو باز کردم و رفتم داخل
سعید سرش پایین بود یه هنسفیری هم تو گوشش بود داشت یه کتابی رو میخوند اصلا متوجه من نبود
رفتم پشت سرشو و دستامو گذاشتم رو چشماش که داد زد
سعید :یا حسین ولم کن کی هستی تو
خم شدم در گوشش گفتم
_همسر ایندتم
دستامو از رو چشماش برداشتم که با خنده گفت
سعید:اوستا کی اومدی تو چرا خبر ندادی
_دیروز اومدم
سعید:اها خوبی چه خبر
_خوبم خبری نیست تو چه خبر اینجا درچه حاله
سعید:خبری نیست مثل قبله
_سعید باید یه چند وقت دیگه ام حواست به اینجا باشه من یکم کار دارم وقت نمیکنم بیام
سعید:بیشتر بیمارات کنسل کردن و گفتن تا خودت نیای نمیان برای همین بیشتر مواقع اینجا خلوته
_خب بیمارای خودت چی؟
سعید:اونا هم میان اینجا
_اها خوبه
تا ظهر با سعید بودم و از همه جا حرف زدیم از خانوم کوچولو براش گفتم که کلی خوشحال شد که بازم عاشق شدم و یسرا رو فراموش کردم
ساعت نزدیک یک بود که ازش خداحافظی کردم و اومدم خانه
رسیدم خانه و رفتم داخل ماشین و پارت کردم که یه ماشین اشنا توجهم رو به خودش جلب کرد
romangram.com | @romangram_com