#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_137


رفتم رو تخت دراز کشیدم و بعد از چند دقیقه خوابم برد

ساعت نه صب بود که بیدار شدم و رفتم پایین که دیدم همه دارن صبحانه میخورن جای یسرا خالی بود اگه اینجا بوددمیرفت روی میز میشست و میگفت اینجا بهتره

کاش میشد بیاد اینجا زیاد بهش زنگ نمیزدم تا به دور بودن عادت کنه من قرار مدت طولانی ازش دور باشم

سلام کردم و وارد شدم همه جوابمو دادن به جز اروشا که تو فکر بود زدم رو شونش و روی صندلی کنارش نشستم که پرید
_چته چرا همچین میکنی منم نمیخوام بخورمت که
اروشا:تو فکربودم یک هو اومدی ترسیدم

خم شدم در گوشش با شیطنت گفتم
_تو فکر کی؟اقا فرزاد؟
اخم کرد واروم رو بهم گفت

اروشا:حالا ببین میتونی مامان و بابا رو هم متوجه کنی
_خب مگه چیه باید دامادشونو بشناسن دیگه

اروشا:داماد اونا اشکانه نه فرزاد
اینوکه گفت احساس کردم بغض کرده

_فرزاد رو دوست نداری؟
فرزاد:دارم اما معلومه که قرار نیست بهش برسم

ازش فاصله گرفتم و رو به مامان گفتم

_مامان پسر عزیزت داره بر میگرده ایران
مامان با تعجب گفت

مامان:پسرم؟

همین طور که چایی مو از دست بابا میگرفتم گفتم
_بعله پسر گلت اقا فرزاد
همینکه اینو گفتم اب پرتقال اروشا پرید گلوش و به سرفه افتاد
_خفه نشی عزیزم
اینو گفتم یه چشمک بهش زدم که با همون سرفه های شدیدش گفت
اروشا:زه..ر...ما...ر.....کو...ف...ت.....د...ر..دـ


romangram.com | @romangram_com