#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_135

بابا:مگه دروغ میگم فکر کردی خبرا اینجا نمیرسه که اونجا کل وقتت و با اون دختره که شهریار مسعولیتشو قبول کرده گذروندی
_پس فرزاد خبرا رو رسونده
بابا:نه فرزاد نگفت شهریار برام تعریف کرد که به خاطر تو رگشو زده و تا مرز فلج شدن دستاش رفته و جناب عالی بهش چنان شوکی دادی که هم زبونش باز شده هم دستاش کار کرده

_بابا درست مثل یسراعه مو نمیزنه از نظر قیافه خیلی فرق دارن اما همون حسی رو که به یسرا داشتم به این دختر هم دارم اخلاق و رفتارشون این همه تازگیا متوجه صداشم شدم که یکم شبیه هستند

بابا:دوست دارم ببینمش عکسشو داری؟
_نه ولی به فرزاد میگم وقتی داره میاد عکسشو برام بیاره

بابا:دوسش داری؟
_شاید عجیب باشه ولی درست به اندازه یسرا دوسش دارم

بابا:اسمش چیه؟
_اسم که نداره اونجا بهش میگفتن خانوم کوچولو ولی من بهش میگفتم یسرا

بابا:خب بهتره این یسرا خانوم و فعلا بیخیال شی و بیای بریم داخل
یک لحظه یاد یه چیزی افتادم یه چیزی که این خانه کم داشت
_بابا انگار این خانه یک چیزی کم داره چیکار کردین با این خانه

بابا:هیرو جاش خالیه
وای راست میگفت اصلا هواسم به هیرو نبود
_کجاست مگه؟

بابا:احمد اومد بردش چند وقت پیش خودش گفت اوستا برگرده دوباره میارمش
_اها
با بابا رفتیم داخل و نشستیم رو مبلای مشکیو سفید جلوی تلویزیون یکمم درمورد این پسره اشکان حرف زدیم
اروشا هنوز از اتاقش بیرون نیومده بود

فکرم رفت سمت یسرا حتما داره گریه میکنه دلم میخواست اونم اینجا باشه اما نشد عمو نزاشت گفت مسعولیت داره

ساعت نزدیک یک بود همه خواب بودن ولی من خوابم نمیبرد
از بس خوابیدم دیگه ولی فکرمم مشغول بود سمت اون پسره اشکان بود مثل مامان حس خوبی بهش نداشتم هنوز ندیدمش اینجوریه ببینمش فکنم قرار حسابی ازش بدم بیاد ولی خب نمیشه همینجوری درمورد مردم قضاوت کرد

تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم بالا تو اتاقم لپ تاپ و روشن کردم و یک ایمیل برای فرزاد فرستادم که چنتا عکس از یسرا برام بفرسته بعد چند دقیقه جواب داد
فرزاد:برای چی میخوای؟
_میخوام به بابا نشون بدم
فرزاد:عه خب عمو برای چیشه؟


romangram.com | @romangram_com