#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_134

_به فرزاد چی؟
مامان:اونکه جای پسرمه جونمم براش میرم پسر خیلی خوبیه برای چی اینو میگی
_شاید داماد ایندت شد فرزاد
مامان :چی؟ شوخی میکنی اوستا
_نه مادر من چه شوخی حالا بعدا خودتون میفهمید فقط برای باباهم خودتون توضیح بدید
اینو گفتم و رفتم بالا سمت اتاقم مبایلمو برداشتمو زنگ زدم به پسره که با سوومین بوق برداشت
پسره:بله؟
_سلام اقای...
اخ اخ اسمشم نمیدونم
داشتم فکر میکردم چی بگم که خودش گفت

پسره:صمدی هستم اشکان صمدی
_اها اشکان جان من اوستا هستم برادر اروشا

اشکان:بله بله شناختم کاری داشتین با من که افتخار دادین و زنگ زدین

_خب من تازه برگشتم ایران و تاحالا شمارو ندیدم میخوام یه قرار بزاریم تا ببینمتون

اشکان:بله حتما فردا خوبه؟
_عالیه فردا ساعت پنج کافی شاپ .... میبینمتون خدانگهدار

اشکان:بای
اوهوع بای چه جلافتا
پسره خر ازش خوشم نیومد معلومه ادم مزخرفیه
زنگ زدم به فرزاد و گفتم هرچه سریع تر خودشو برسونه که نظر اروشا مثبته و همه حرفای اروشارو بهش گفتم که با ذوق کنی قربون صدقم رفت و گفت سریع خودشو میرسونه

الان حس بهتری داشتم ولی هنوزم یه چیزی کم بود دلم یه چیزی میخواست اما نمیدونستم چی
رفتم پایین و که دیدم ساعت نزدیک یازدهه الان اگه پاریس بودم ساعت مثل برق و باد میگذشت اما اینجا انگار قصد ازار دادن منو دارن ساعت دیر میگذشت
لباس پوشیدم و زدم بیرون همینجوری توی حیاط داشتم راه میرفتم که احساس کردم کسی پشت سرمه
برگشتم که دیدم باباعه
_بابا
بابا:حالت خوب نیست؟ بی قرار به نظر میرسی
_اره یکم سر در گمم انگار یه چیزی رو جا گذاشتم و برگشتم اینجا
بابا:حالا از کجا میدونی یه چیزی پاریس جا گذاشتی
_چون از وقتی پامو گذاشتم تو هواپیما این حس اومده سراغم اما توجه نکردم که الان میبینم جدیه

بابا:نکنه دلتو جا گذاشتی اومدی
با اعتراض صداش زدم که خندید و گفت

romangram.com | @romangram_com