#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_132
چشم که باز کردم اتاقم تاریک بود و یه پتو هم روم بود
تا جایی که یادمه پتو رو خودم ننداخته بودم احتمالا کار یکی از اعضای خونست
چراغ رو روشن کردم و رفتم جلوی اینه با چیزی که دیدم هم تعجب کردم هم فهمیدم پتو انداختن روم کار کی بوده
جای رژ لب روی گونه راستم بود حتما کار اروشاست چون مامان که بکشیشم رژ نمیزنه باباام که ...وای اصلا نمیشه ولی یه لحظه بابارو با رژ لب تصور کردم که خودم از فکر خودم خندم گرفت
پس کار اروشا بوده با دستمال جاشو تمیز کردم و رفتم پایین همه نشسته بودن تو اشپزخانه
به ساعت نگاه کردم ساعت نه شب بود
رفتم تو اشپزخانه و سلام دادن که همه ازم استقبال کردن
یکم درمورد اونور و عمو شهریار ازم پرسیدن و بعد مامان غذارو اورد و خوردیم و جمع کردیم
بعد شام همه تو حال نشسته بودیم که به اروشا گفتم
_اروش بیا بریم بالا کارت دارم
با اروشا رفتیم بالا تو اتاق اروشا که اون نشست روی تختشو من نشستم روی صندلی میز کامپیوترش
هردو ساکت بودیموو اروشا با انگشتاش بازی میکرد
_دوسش داری؟
اروشا:کیو؟
_همون پسری که جواب مثبت بهش دادی
اروشا:هنوز نه
_شخص دیگه ای رو دوس داری؟
اروشا:ها؟من؟نه نه کی گفته
_کاملا معلومه
اروشا:برای چی این حرف رو میزنی؟
_چون نمیخوام عجلولانه تصمیم بگیری
اروشا:من فکرامو کردم
_مطمعنی؟
مکث کرد و اروم گفت
اروشا:نه
_پس چی؟ کسی رو دوس داری؟
اروشا:نه اره مهم نیست اصلا
_چرا مهمه نمیری خاله بازی که قرار چندیدن سال باهاش زندگی کنی بچه دار شید
اروشا:خب منکه نمیتونم برم خاستگاریش اصلا شاید دوستم نداره
romangram.com | @romangram_com