#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_130

رفتم خونه و کلید انداختم و در رو باز کردم وارد شدم انگار کسی نبود چون هرچی صداشون زدم کسی جواب نداد منم رفتم اتاق خودم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون لباسامو پوشیدم و افتادم رو تخت که بعد از چند دقیقه خوابم برد


از زبان یسرا

بعد از رفتن اوستا منم دوباره برگشتم توی اون اسایشگاه لعنتی از اینجا متنفر بودم همش اینجا زندانیم اه

رفتم و دراز کشیدم رو تخت هنوز چند ساعت نگذشته دلم براش تنگ شد اه لعنتی
انقدر گریه کردم که چشمام سنگین شد و خوابم برد
وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک بود
هنوز اون لباسای ظهر تنم بود با یاد اوری اوستا باز اشک از چشمام سرازیر شد
پاشدم لباسامو با یه تیشرت زرد که توپای صورتی روش داشت با یه شلوار صورتی که روی ساقش توپ های زرد داشت و روی تیشرتش عکس یه خرگوش بود
عوض کردم
هیچ وقت اینجوری تو اسایشگاه ظاهر نشده بودم همیشه با وجود انبوه لباسایی که عمو برام میخرید بازم فقط لباسای اسایشگاه رو میپوشیدم
یه جفت دمپایی لاانگشتی مشکی داشتم که همیشه پام بود اونارو هم پوشیدم و از اتاق زدم بیرون توی راه رو سام رو دیدم
اومدم برم سمتش که یاد حرف اوستا افتادم که گفته بود حق ندارم برم سمت سام
پس جهتمو به سمت پشت بام عوض کردم خیلی وقت بود نرفته بودم اونجا

نزدیک یک ربع بود که اونجا نشسته بودم و به بیرون نگاه میکردم که احساس کردم چیزی روم کشیده شد
سرمو بلند کردم دیدم فرزاده
فرزاد:به نظرت سرد نیست؟

_وسط تابستون چه سردی
خندید و گفت
فرزاد:دلت براش تنگ شده؟
_برای کی؟
فرزاد:اوستا
_نه
فرزاد:دختر انقدر مغرور بازی در نیار دیدم چه جوری براش گریه کردی
فکر کردی میری تو اتاق و در و میبندی کسی صدای حق حقات رو نمیشنوه؟
_اره دلم براش تنگ شده
فرزاد:تو همش چند ساعته که ندیدیش من چی بگم که درست پنج ساله اروشا رو ندیدم برای فراموش کردنش اومدم اینجا فکر میکردم دیگه دوسش ندارم که اون شب فهمیدم میخواد ازدواج کنه

_معلومه خیلی عاشقشی
فرزاد:اره خیلی اروشا اصلا شبیه اوستا نیست نه رنگ چشماش نه چهرش فقط از نظر اخلاق شبیه به هم هستند

_خب پس کنجکاو شدم ببینمش


romangram.com | @romangram_com