#پرنسس_بی_احساس_من_پارت_128

اومدم حرفی بزنم که که دستشو گرفت جلوم و گفت
فرزاد:هیس ساکت شو
اول اینکه لباساتون چرا همچینه؟

اخه من پیرهن نداشتم و فقط یه شلوار راحتی پام بود و یسراهم نسبت به من بهتر بود یه تاپ و شلوارک پوشیده بود

_خب منکه همیشه موقع خواب پیرهنمو در میارم و یسراهم خب لباسش مناسبه که
فرزاد:خیلی خب برید حاضر شید ساعت سه پروازه ما باید حداقل یک ساعت قبل اونجا باشیم
با یسرا رفتیم و دست و صورتمون رو شستیم و رفتیم اشپزخانه و با میز صبحانه ای که فرزاد درست کرده بود روبه رو شدیم
صبحانه مفصلی بود نون و کیک و قوه و اب پرتقال و خامه صبحانه و خیلی چیزهای دیگه
بعد از صبحانه من رفتم سا وسایلمو جمع کنم
داشتم شروع میکردم که در زدن اجازه ورود دادم که یسرا اروم درو باز کرد و اومد تو با تعجب صداش کردم
_یسرا؟

سرشو گرفت بالا و من با چشمای خیس از اشکش رو به رو شدم انگار داشتن با مشت به قلبم میکوبیدن وقتی اشکاشو دیدم
رفتم سمتشو بازوهاشو گرفتم و مجبورش کردم بهم نگاه کنه
_گریه میکنی!اخه چرا؟
یسرا:هوچ فقط از الان دلم برات تنگ شده
با خنده بغلش کردم و گفتم

_دیوونه گریه نکن زود بر میگردم
یسرا:اگه برنگشتی اگه رفتی و...
ادامه حرفشو خورد نگار که چیزی یادش افتاد

_رفتم و عاشق یکی دیگه شدم نه؟
یسرا:نه نه نه تو حق انتخاب داری اما..
پریدم وسط حرفشو گفتم
_انتخاب من تویی

سرشو گرفت بالا و بهم نگاه کرد انگار که به خواب یا بیدار بودنش شک داشت
یسرا:داری جدی این حرف رو میزنی؟
_اره کاملا جدی ام
لبخند زدم که اونم بهم لبخند زد
_خب الان انتظار دارم که عشقم توی جمع کردن وسایلم کمکم کنه
یسرا:اوه حتما کمکت میکنم
با هم کلی خندیدیم و وسایلو جمع کردیم سعی داشتم بخندونمش تا فکر رفتنم از ذهنش بره بیرون اون نمیدونست که برای پیدا کردن خانوادش دارم بر میگردم
خیلی دوست داشتم اونم همراهم میشد ولی میدونستم که عمو اجازه برگشت بهش نمیده


romangram.com | @romangram_com